۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

پنجاه و یک: چهار فصل


۵۰ واژه و یک داستان

روز پنجاه و یکم: چادر نماز خانم گل

قالی دوازده متری شکوفه کرده بود، آن را زدم زیر بغل، از پله‌ها روان شدم،  راهروی باریک را با بدبختی رد کردم. بعد از پلکان ایوان پایین آمدم و قالی را کف حیاط کنار دیوار همسایه‌امان خانم گل گستردم. 

 چشمم افتاد به توت‌های درشت درختش. با شلنگ درخت بیچاره را آن‌قدر تازیانه زدم تا قالی یکدست قرمز شد، بعد توت‌های قرمز را ریختم تو دامن لباسم و دویدم سمت آشپزخانه، توت‌ها را در سینک ریختم و با مسواک شستمشان.

دوباره برگشتم حیاط، نشستم رو قالی تا نوش‌جان کنم توت‌های خاله گل باقالی را که ناگهان توپ پلاستیکی مجید پسر زهرا خانم خورد تو سرم، توت‌ها را با عصبانیت رو قالی ریختم تا جارو را بردارم.

دمپایی‌های ابریم را پوشیدم و با همان سر و وضع آشفته و دست‌ و لب قرمز خونی دویدم تو کوچه و افتادم دنبال پسرک. از دیدنم رنگش پرید، انگار خون‌آشام دیده بود. همان طور که می‌دوید، فریاد می‌زد: «گم شو خون‌آشام، دست از سرم بردار».

مجید دوید سمت خانه‌شان، ننه‌اش از پنجره یک قابلمه ماکارونی ریخت رو پله‌های مرمری خانه‌‌اشان، من رو پله‌ها سر خوردم و افتادم زمین. همان موقع بود که تیر‌آهن خانه‌اشان آمد رو سرم. به گمانم سحر و جادوی پیرزنه بود، همان ننه‌ جان که مادربزرگ مجید است.

ما را بردند بیمارستان، دکتر سرم را با حوله بست و گفت: «چیزیت نیست، مرخصی».

برگشتم خانه از نردبان بالا رفتم و کنار گلدان‌های شمعدانی لب بام نشستم. بچه‌ گربه‌ای سیاه و ناز به جمع‌مان پیوست و شروع کردن به لیسیدن خودش، هنگامی که کاملاً سفید شد، پا شد و رفت. انصافاً تکنولوژی زبانش بسیار پیشرفته‌تر از برس و سفید‌کننده‌ی ما است. 

نگاهم افتاد به شال گردن کهنه‌ای که کنار یک نصفه آجر وسط پشت بام دراز کشیده بود. فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت، شال را دور آجر پیچیدم و بعد چند دور در هوا چرخاندم، چرخ و فلک که شتاب گرفت، سایه‌ی مگسی را که بر فراز میز تحریرم پرواز می‌کرد نشانه رفتم. 

میز تحریر از وسط نصف شد و نمی‌دانم چرا همان لحظه نصف شیروانی همسایه فرو ریخت، از ترس دویدم تو اتاق و در را محکم بستم.

 سعی‌ کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، سه تا سیب‌زمینی برداشتم و برای خودم هش‌براون درست کردم.  روی موکت آشپزخانه نشسته، تابه را گذاشتم کنارم و با موبایلم دستور هش‌براون را رو وبلاگم گذاشتم. همان موقع بچه گربه از کشوی کابینت روی تابه شیرجه زد و نیمی از غذا را بلعید. این دیگه از کجا پیداش شد؟ 

موبایلم خاموش شد، شارژر را به پریز زدم و طرحی از قفس قناری با مداد روی لیوان کاغذی ترسیم کردم. کمی چی‌توز یخ‌زده از یخدان درآوردم، سازم را کوک کردم، روبه‌روی تابلوی کلیسای سنت استفانوس نشستم و قطعه‌ی جوانی کجایی که یادت کنم؟ را خیلی با احساس اجرا کردم. 

به خودم که آمدم خانه از دود پر شده بود، سعی کردم با جی‌پی‌اس منشأ دود را پیدا کنم که توفان شد و باد همه‌ی رخت‌ها را برد. برای خودشیرینی با بیل دویدم دنبال چادر نماز خانم گل. چادر با باد می‌رفت و من هم با بیل تعقیب‌شان می‌کردم. 

سر گذر یک قنادی بود، بدجوری هوس کیک شکلاتی کرده بودم، اما تو جیبم فقط چند تا سنگریزه با هم یک قل دو قل بازی می‌کردند، آهی از ته دل کشیدم که چمدانی جلوی پایم نگه داشت. 

سوار شدم. از اتوبان با سرعت نور گذشتیم و به خانه رسیدیم. دیدم کف حیاط با برگ توت فرش شده و چادر نماز خانم گل در سبد حصیری روی صندلی گهواره‌ای رو ایوان جا خوش کرده است، چطور به خانه برگشته بود؟

 چادر نماز را شستم و رو بند رخت انداختم. بعد برای خودم یک فنجان چای ریختم و کنار پنجره نشستم و منظره‌ی حیاط را تماشا کردم. بیرون برف می‌بارید...



واژگان : قالی- درخت توت- شلنگ- سینک- توپ پلاستیکی- جارو- دمپایی- ماکارونی- پله- تیرآهن- حوله- نردبان- گلدان- بچه گربه- برس- شال- آجر- سایه- مگس- میز- شیروانی- سیب زمینی- موکت- موبایل- کشو- پریز- قفس‌ قناری- مداد- لیوان- چی‌توز- یخدان- ساز- کلیسا- دود- جی‌پی‌اس- توفان- بیل- چادر نماز- کیک- سنگریزه- چمدان- اتوبان- برگ- سبد- صندلی- بند رخت- چای- برف-

بیست و سوم خرداد نود و پنج
یکشنبه بیستم تیر



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر