۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

نه

I REMEMBER...
روز نهم: هدیه‌ای برای خانم معلم
به یاد می‌آورم که یازده اردیبهشت سال شصت و هشت بود، و مثل سالهای قبل مانده بودم سر چندراهی انتخاب هدیه‌‌ی روز معلم. بسی شگفت‌انگیز بود که بابام برای خریدن کادو پیش‌قدم شد. من که هنوز از این پیشنهاد باورنکردنی گیج و منگ بودم، از خانه بیرون دویدم و کنار خودروی بابا ایستادم. چند دقیقه بعد بابا آمد، ما سوار شدیم و ماشین به مقصدی نامعلوم راه افتاد.
تقریباً یک ساعتی در راه بودیم، از چندین و چند خیابان ناآشنا به چشم من گذشتیم تا به کوچه‌‌ای نه چندان باریک رسیدیم. کوچه غلغله بود، صف طویلی از مردان و زنان تا ته کوچه امتداد داشت، نمی‌دانستم سر صف کجاست، اما شک داشتم به مغازه‌ی کادویی برسد. وقتی بابا دنبال جای پارک مناسب می‌گشت، از ذهنم گذشت: نکند این صف اجناس کوپنیه؟ نکند سر کارم، شاید بابا گولم زده است و... این افکار پریشان اوقاتم را حسابی تلخ و اخم‌هایم را درهم کرد، اما کوپنی در دست صفی‌ها ندیدم.

بعد از پارک خودرو، پیاده شدیم و به صف پیوستیم. حالا می‌توانستم سر صف را ببینم: یک فروشگاه مجسمه‌فروشی. آن قدر ذوق کردم که نگو، مطمئن بودم که خانم معلم تندیس، دوست دارد. وقتی نوبت ما شد، بابا سه قطعه مجسمه‌ی گچی خرید و به سمت ماشین راه افتادیم، مجسمه‌ها بسیار کوچک، ناز و ظریف بودند. گلدان رز را به بابا نشان دادم و گفتم: این یکی لب پَر است. بابا گفت: مهم نیست. من هم که دیگر خاطرم از بابت هدیه‌ آسوده شده بود، نق نزدم.
فردا کادوی شکستنی را برداشتم و به سمت مدرسه راه افتادم. مورچه‌ای قدم بر‌می‌داشتم و از جاهای خلوت‌تر می‌رفتم؛ ظهر بود و در کوچه و خیابان جز بچه‌ مدرسه‌ای‌ها پرنده پر نمی‌زد، اما همین مدرسه‌ای‌ها با آن مدل راه رفتن و دویدن دیوانه‌وار به این سو و آن سو، دردسر بزرگی بودند، با هزار قول هو الله، سرانجام کادو صحیح و سالم به مدرسه‌ رسید، هرچند فکرم  هنوز نگران بود.

حتی وقتی کادو را رو میز خانم معلم گذاشتم نتوانستم از فکر شکستن ناگهانیش دست بشویم. تمام مدتی که خانم آموزگار کادو‌های همکلاسان را می‌گشود و با خنده تشکر می‌کرد، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، صحنه‌ی افتادن کادو روی زمین، پودر شدن مجسمه‌ها و قاه‌قاه خندیدن بچه‌ها لحظه‌ای از جلوی دیدگانم دور نمی‌شد.

آخیش! وقتی خانم معلم کادو را برداشت، نفس راحتی کشیدم و گفتم: آخیش، راحت شدم. خانم معلم با لبخند مجسمه‌های کوچک را بالا برد و به بچه‌ها نشان داد و گفت: چقدر خوشگلند، نه؟
البته، این از لطف ایشان بود که شکستگی آن گلدان رز را اصلاً به رویم نیاورد.



نوشته شده در تاریخ یکشنبه ،دوازده اردیبهشت نود و پنج، ساعت هفت و چهل و هفت دقیقه‌ی صبح
تایپ و کمی ویرایش: امروز یازدهم خرداد نود و پنج. یادم میاد دیروز خانواده‌ی خاله‌ام مهمان ما بودند:)









۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

هشت


FOUND POEM

روز هشتم: میکس دو آگهی یافت شده در مجله‌های چند سال قبل


   صداها رو پخش کن                    لکه‌ها رو را محو کن
دل به موسیقی بسپار                    لباس‌ها را تمیز ساز
    زی سایبرِ چند کاره                    یاورِ مادرانِ
زی--زی--زی--زُووووو                    او--او--مُو-- مُووووو


نوشته شده در شنبه یازدهم اردیبهشت ساعت یازده و بیست دقیقه‌ی صبح
تایپ: اینک ده خرداد نود و پنج

آگهی‌ها= زی سایبر چند کاره + پودر ماشین لباسشویی اومو







M.T

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

هفت


    Hello Me
روز هفتم: نامه‌ای از آینده

مریم جان، سلام

به شما تبریک می‌گویم که با همت عالی، نخستین داستان بلندت را به پایان رساندی. بی‌شک کار آسانی نبود، چه شب‌هایی که تا دیر وقت بیدار ماندی و چه روزهایی که از خوشی و سرگرمی‌هایت صرف‌نظر کردی. ‌می‌دانم که روزها، ماه‌ها، بلکه سالها روی‌ آن زمان  گذاشتی، اما عاقبت تمامش کردی و آن را به سرانجام رساندی. 

کار سهلی نبود، دوست خوبم، به تو افتخار می‌کنم. صمیمانه‌ترین تبریکات مرا پذیرا باش!

راستی از کار بعدیت چه خبر؟ چیزی در چنته داری، با شناختی که از تو دارم مطمئنم که پاسخت آری است. بی‌صبرانه منتظر خواندن داستان بعدیت هستم.

                          بهترین دوست شما، من
                             تاریخ آینده‌



نوشته شده در تاریخ جمعه ده اردیبهشت ساعت ده و پنجاه دقیقه‌ی صبح.
تایپ: امروز، نه خرداد نود و پنج
 

 

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

شش

FIRST

روز ششم: اولین باری که کتک خوردم یا اولین باری که مبصر شدم؟!


اولین‌ها به یاد‌ماندنی هستند؛ خواه اولین بوسه باشد یا اولین قرار، خواه اولین نمایندگی باشد یا اولین کتک، برای من این دوتای آخر مصادف بودند با هم. 

وقتی صحبت اولین کتک پیش می‌آید، همه‌ی چشمها ناخودآگاه می‌چرخد سمت والدین. درباره‌ی من نه، برای‌ آن که رسم کتک‌زدن بچه‌ها سنت خانوادگی ما نبود ، نیست و نخواهد بود. بنابراین نخستین کتکم را در خانه نخوردم، بلکه آن را در مدرسه نوش‌جان کردم. لابد، چون روزگار بنا داشت عاقلم کند؛ از آن جایی که شنیده بود چوب معلم گله و هر کی نخوره خله. البته به گمانم شگردش در من کارگر نیفتاده است.
 
برای یادآوری این خاطره باید فیلم زندگیم را خیلی به عقب برگردانم تا برسم به هشت، نه سالگی؛ یعنی، زمانی که شاگرد پایه‌ی سومِ دبستانِ شاهد بودم و نور‌‌چشمی آموزگار دوست‌داشتنی‌مان خانم ملک‌خانی

شاگردان کلاس ما خانم معلم را بسیار دوست داشتند، شاید به خاطر وضع قوانین طلایی و سه‌گانه‌ای که ایشان را از سایر معلمان متمایز می‌کرد. بر طبق اولین قانون جایزه‌ی بزرگ قسمت دانش‌آموزی می‌شد که در درس املا، ده تا بیست پشت‌سر هم بگیرد. روخوانی‌ کلاسی هر یک از دروس کتاب فارسی نیز، قانون شماره‌ی دو بود. آخرین قانون که شور و هیجان زایدالوصفی در کلاس به وجود آورد قانون نماینده‌ی چرخشی بود. 

این طرح به مذاق ما که تا آن سال تنها طعم تلخ و شیرین نماینده‌ی ثابت را مزمزه کرده بودیم، بسیار موسوس به نظر می‌‌رسید. بر طبق این قانون تمامی دانش‌آموزان کلاس نوبتی از حق نمایندگی به مدت یک هفته تحصیلی بهره‌مند می‌شدند. این قانون به خصوص از سوی دانش‌آموزان ریزه میزه کلاس که به سبب جثه‌ی کوچکشان هرگز فرصت مبصری را پیدا نمی‌کردند، با استقبال گسترده‌ای روبه‌رو شد. خودم هم گرچه نخودی و کوچولو نبودم، اما به دلیل تُن صدای پایین، هرگز انتخاب ایده‌آلی برای نمایندگی نبودم، فکر می‌کردم این قانون تجربه‌ی جدید و متفاوتی برایم خواهد بود.

بدین ترتیب هفته‌شماری آغاز شد؛ شاگردان کلاس ما روزها، هفته‌ها و ماه‌ها را به امید هفته‌ی موعود، هفته‌ای که رخت نمایندگی کلاس را بر تن کنند سپری می‌کردند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، حتی موشک‌باران تهران و تعطیلی موقت مدارس پایتخت خللی در برنامه‌ی کلاسی ما ایجاد نکرد، جز چند گل امیدی که پژمرد و شانس‌ بعضی یاران که از دست رفت.

بله، روزها از پی هم گذشتند تا قرعه به نام من و دوستم «معصومه جعفری» افتاد. دل تو دلم نبود، انگار تو دلم رخت می‌شستند، ای کاش ای کاش می‌کردم که زمان به عقب برمی‌گشت، تا برای حاضر کردن امتحان مدتی وقت بخرم، یا بهتر از آن مدرسه یک هفته مدرسه تعطیل می‌شد و نوبت من هم می‌سوخت و بر باد می‌رفت. اما دیگر خیلی دیر شده بود، کار از کار گذشته بود. البته آوردن گچ و دفتر حضور-غیاب، پاک کردن تخته، مرتب کردن صف و ساکت کردن همکلاسی‌ها در نبود خانم معلم وظیفه‌ی زیاد سختی برای یک دوره‌ی کوتاه یک هفته‌ای به نظر نمی‌رسید، بی‌شک از پسش برمی‌آمدم، اما چون بار اولم بود، دلواپس و نگران بودم.

 چند روز بی‌هیچ مشکل سپری شد، من دیگر داشتم با نمایندگی اخت می‌شدم که آن اتفاق ناگوار افتاد.

شهادت یکی از ائمه بود، بعد زنگ تفریح در حیاط صف بستیم و دل سپردیم به سخنان شنیدنی معاون تربیتی دبستان پیرامون آن معصوم بزرگوار. 

بچه‌های کلاس ما در دو صف موازی ایستاده بودند، من نفر آخر صف اول، پشت سر قد بلندهای کلاس ایستاده بودم، ضمن این که از سخنرانی فیض می‌بردم، به مانند یک مبصر خوب همکلاسانم را می‌پاییدم، مبادا درگوشی صحبت کنند، یا از صف خارج شوند.
 نفس‌ها در سینه حبس  شده بود و چشمها دوخته به لبان سخنران. پرنده‌ی سکوت لب دیوار مدرسه کز کرده بود و با نوحه‌ی میکروفن مویه می‌کرد. مقنعه‌های سورمه‌ای دخترکان مدرسه‌ای در پرتو آفتاب تابان، سیرتر به نظر می‌رسید، «قیمتی» هم که کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود بنا گذاشت به پرچانگی. هرچه چشم و ابرو آمدم، بی‌فایده بود، زیپ دهانش را نکشید هیچ، چانه‌اش تازه گرم شده بود. کم‌کم چند دختر از صف کناری نیز به بحث پیوستند و هیزمی شدند برای تنور داغ. من بدبخت، بال بال می‌زدم و قیمتی ککش هم نمی‌گزید. سرانجام سر چرخاندم تا ببینم ناظم کجاست.

ناظم با چهره‌ای درهم و با خط کشی بلند، بین صفوف منظم آرام و شمرده گام برمی‌داشت، پچ‌پچ‌ها را که شنید با شتاب عازم صف ما شد، گویی دلش برای گوشمالی تنگ شده بود، من به التماس افتادم، ناله کردم: قیمتی، قیمتی، بسه، خانم ناظم دارد میاد، دروغ نمی‌گویم به خدا!

قیمتی توجهی نکرد و دست از صحبت برنداشت، تق‌تق کفش‌های ناظم لرزه بر اندام مدرسه انداخته بود، اما قیمتی تنور را خاموش نمی‌کرد، برای قیمتی قد‌بلند  با سه سال سابقه‌ی ایستادن در آخر صف، ناظم فقط مترسک سر جالیز بود، اما برای دانش‌آموز پایبند به مقررات خشک مدرسه، ناظم هیولایی بود که قدم به قدم نزدیکتر می‌شد، برای آخرین دفعه زمزمه کردم: قیمتی، تو را خدا ساکت باش، خانم ناظم--- هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سوزش خط‌ کش را روی دستم احساس کردم، تمام وجودم بیکباره سوخت، حالا من یکسر شعله‌ور بودم و قیمتی خاکستر، حالا من سخنران بودم و خانم تربیتی خاموش، همه‌ی سرها به سمت من چرخیده بود، همه‌ی نگاه‌ها مرا ملامت‌ می‌کرد، بیش از سیصد جفت چشم خار شدند و فرو رفتند در قلب کوچکم، درد شدیدی را در سینه‌ام احساس می‌کردم، آرزو داشتم درِ پناهگاه زیر پایم باز می‌شد و یکباره مرا می‌بلعید، مگر از این شرمساری خلاص شوم. دلم‌ می‌خواست بیگناهی‌ام را فریاد بزنم، اما زبانم بند آمده بود، ناباورانه چشمان اشک‌آلودم را به چشمان یخی و بی‌روح ناظم دوختم و تنها گفتم:«من مبصر کلاسم، من، من بچه‌ها رو ساکت می‌کردم» بچه‌های دیگر هم به حمایت از من برخاستند و به ناظم توضیح دادند که قیمتی حرف‌ می‌زد و من سعی‌ داشتم ساکتش کنم. ناظم بی‌توجه به حرفهای دیگران گفت: یک ساعته که داری صحبت می‌کنی، صدایت را می‌شنیدم و... بعد با لبخند از کنارمان دور شد، انگار که از کارش خیلی خشنود و راضی به نظر می‌رسید. 

مراسم تمام شد و صف‌ها روان شد سمت کلاسها. هنوز گریه‌ی من جاری بود حتی شدیدتر از قبل می‌گریستم؛ احساس‌ می‌کردم با داغ این رسوایی تا آخرعمر نشاندار شد‌ه‌ام، دیگر نمی‌توانستم سر بلند کنم، آرزو می‌کردم دنیا به‌ آخر می‌رسید یا حداقل زودتر می‌مردم، کاش در راه بازگشت به خانه‌ یکی از موشک‌های صدام که هر شب می‌بارید، رو سرم می‌افتاد و در جا می‌مردم.

آموزگار که به کلاس آمد و چشمان اشکبار مرا دید، فیوز پراند. دستم را گرفت و به سمت دفتر راه افتاد. در راه مدام دلداریم می‌داد، می‌گفت: بسه، گریه نکن، خانم ناظم یه اشتباهی کرده، وقتی بفهمه خودش پشیمان می‌شه و ازت معذرت میخواد، تو هم ببخشش و این موضوع را فراموش کن باشه؟ حرفهای مادرانه‌ی خانم معلم آبی بر آتش دلم ریخت، اشک‌هایم را پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم. ناظم در دفتر نبود، معاون مدرسه گفت که از مدرسه بیرون رفته است. خانم معلم با ناراحتی گفت: یکی از شاگردانم را بیگناه کتک زده است. معاون گفت: حتماً بهش می‌گویم. 

ما به کلاس برگشتیم، خانم معلم همان طور دست مرا محکم در دستش گرفته بود و دلداری می‌داد، حتی وقتی به کلاس رسیدیم باز هم نگاه مهربانش را از من برنداشت، رفتار مهربانش حس شرم، گناه و خجالتم را تا حد زیادی تخفیف داد، تصمیم گرفتم ماجرا را فراموش کنم و درباره‌اش اصلاً حرف نزنم.

پدر و مادرم از این موضوع خبردار نشدند، همکلاسی‌ها هم هرگز درباره‌اش صحبت نکردند، اما انگار در و دیوار مدرسه خجالتم را حس می‌کرد، شاید به همین خاطر اوایل سال تحصیلی بعد دبستان ما به مکان دیگری منتقل شد.

 خوب، این هم داستان اولین باری که مبصر شدم یا اولین باری که کتک خوردم. فکر کنید چه حس بدی داشتم وقتی سال چهارم که شاگرد اول شدم دوباره به عنوان جایزه نمایندگی کلاس را بهم هدیه دادند.

 تا چند سال از دست قیمتی خیلی ناراحت بودم، فکر می‌کردم او مقصر بود، بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آن چوب نه حق من بود و نه حق قیمتی. در واقع اشتباه از ناظم مدرسه بود، او حق نداشت هیچ دانش‌آموزی را تنبیه کند، چه با مورد حرف زده باشد چه بی مورد.

 
 تعریف کردن داستان کتک خوردن حتی از خود کتک خوردن هم سخت‌تر است.




تقلب
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه نهم اردیبهشت سال نود و پنج در ساعت ده و سی دقیقه‌ی صبح. برای نوشتن این داستان تقلب کردم یعنی قواعد خودم را گذاشتم کنار، روزی که این خاطره را نوشتم نه اردیبهشت بود، اما به جای یک صفحه شش صفحه نوشتم و آنقدر از یادآوری این خاطره پریشان شدم، که متن را به دفتر وارد نکردم، چند بار تصمیم گرفتم آن را کوتاه و پاکنویس کنم، اما دلم راضی نشد. متوجه شدم چقدر این موضوع که فکر می‌کردم فراموشش کردم و به کسی نگفته بودم رو دلم سنگینی کرده است و برایم زجرآور بوده است، سعی کردم خودم را از این حس بد رها کنم. چون حالا که دوباره این متن را نوشتم شنبه است و من شنبه‌ها را برای رها‌سازی احساسات بد کنار گذاشتم.
تایپ شده در امروز، شنبه هشتم خرداد نود و پنج.






امروز صبح که دوباره به این موضوع فکر کردم، دیدم تنها راه رهایی از این حس بد خندیدن به آن است، بعد تو ذهنم یک کارتون درباره‌ی ناظم‌مان ساختم، تیپ وقیافه‌ی متفاوتی برایش در نظر گرفتم؛ یک خانم خیلی خیلی خیلی باریک خیلی بلند، که یک خط‌ کش خیلی دراز دستش است، بین صفهای بچه‌ها راه می‌رود و بعضی‌ها را که بامزه‌تر هستند کتک می‌زند، سرعت کتک زدنش را خیلی بالا بردم یعنی حتی پایین آوردن خط‌کش را نمی‌بینی همین طور سریع کتک می‌زند و رد می‌شود بعد که کل مدرسه را زد برمی‌گردد دوباره می‌زند و این فیلم مدام تکرار می‌شود وقتی این مدلی بهش فکر می‌کنم می‌توانم به کتک خوردن هم بخندم.

۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه

پنج



  7*7*7

تمرین پنجم: شعری هفت سطری با هفتمین جمله‌ی هفتمین صفحه‌ی هفتمین کتاب قفسه

جمله‌ی اصلی: گام شصت و یکم- قرار دادن فضای خالی میان متن و تصاویر


گام شصت و یکم اینه، گذاشتن جا خالی میان متن و تصویر

 باید بگم مرورگر، خودش می‌ذاره جایی، میان بند و تصویر

شاید که این حاشیه نباشه در خورِ سرکارِ عالیه

غصه نخور که مارجین کارش دادن جا خالیه
 
بالا، پایین، راست و چپ، مارجین رفیقه با چار جهت

اون داره چهار تا حالت، مارجین باتم، رایت و تاپ و لفت

رازش همینه مارجین عکس را می‌کنه تفکیک از ستون مجاور

کتاب طراحی صفحات وب

M.T:)   
 

نوشته‌شده در تاریخ چهارشنبه هشتم اردیبهشت سال نود و پنج، لحظه ی آغاز نه و سی دقیقه‌ی بامداد.
تایپ شده در تاریخ هفتم خرداد نود و پنج، دوازده دقیقه‌ی بامداد.








چهار



DICTIONARY
           روز چهارم: من و جناب فرهنگ


             من

            قروح: [ع] جمع قریحه، قریحه‌ها:)
        گردنامه:  نامه‌ای که گرد باشد، نامه‌ی دلیران و قهرمانان
           منجز:[ع] همان منجر است که نقطه گرفته.
         نسکبا: با نسک، ایده‌ای ندارم:)
        هامش: اسم خاص، رامش در تلفظ قبیله‌ی ها، همان خامش است.



      فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید


             قروح: [ع] (قُ رُ) جمع قرح
            قرح: [ع](قَ رْ) زخم آبله که چرک و فساد در آن پیدا شود. قروح جمع.
        گردنامه: ا.مر. (گِ) طلسم و دعایی که برخی مردم درباره‌ی کسی که دوست دارند به کار می‌برند تا از نزد آنها دور نرود و یا از شهر خود به شهر دیگر سفر نکند.
           منجز: ا.مف. [ع] (مُ نَ جَّ) روا‌شده، حاجت روا‌شده.
         نسکبا: ا.مر.(نَ.کْ) آش عدس.
         نسک: ا. (نَ.کْ) عدس، مرجمک، به معنی خارخسک هم گفته‌اند، نرسک و نرسنک   هم گفته شده.
        هامش: ا.[ع] (مِ) حاشیه‌ی کتاب


نوشته شده در تاریخ هفت اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی، لحظه‌ی شروع نه و بیست دقیقه ی بامداد.
تایپ شده در تاریخ امروز، ششم خرداد نود و پنج


* فرهنگ عمید ما قدیمیه، متولد اوایل انقلاب است (این را گفتم که نگویید با فرهنگ عمید شما که چاپ جدید است فرق دارد). اگرچه اپلیکشین واژه یاب را دارم، اما ترجیح می‌دهم برای این تمرین فقط به همان فرهنگ رجوع کنم.


M.T:)





۱۳۹۵ خرداد ۵, چهارشنبه

سه



WHAT HAPPENED HERE?

سومین روز


یک مسافرت کاری به کینشاسا

اینجا خیلی گرم است، همان طوری که یک شهر آفریقایی باید باشد، برای یک سفر کاری اینجا آمده‌ام؛ دو روز پیش پشت میز کارم نشسته بودم و ضمن مرتب کردن اوراق و کاغذ پاره‌های رو میز به چهچه مرغ عشق گوش سپرده بودم که رئیس زنگ زد و گفت باید بروم کینشاسا. رئیسم این فرمیه، اهل حاشیه و مقدمه چینی نیست، یکراست می رود سر اصل مطلب. چشمانم گرد شده بود، کینشاسا دیگر کجاست؟ داشتم تو ذهنم اطلس را ورق می‌زدم که گفت: «زئیر، طرفهای قلب آفریقا، شاید هم نه، به هر حال آفریقاست دیگر... خوب، یکی از رفقای سرمایه‌گذارم علاقه‌مند به سرمایه‌گذاری تو اینجا شده، می خواهیم بری اونجا و یک گزارش عالی و جامع و کامل درباره ی طبیعت و مردم و حیات‌وحش و اقتصاد و ورزش و امکانات بالقوه‌ی منطقه برای جذب توریست و توسعه ی صنعت گردشگری تهیه کنی، هزینه ی سفرت هم با ماست مثل همیشه. خوب، خوش بگذره، فعلاً خداحافظ، کار داشتی تماس نگیر.» و گوشی را قطع کرد. فوری چمدانم را که همیشه بسته و آماده‌اس برداشتم و در هواپیمایی به مقصد کینشاسا نشستم. نفهمیدم کی رسیدم چون تمام مسیر را خواب بودم، در فرودگاه مقصد ویلیام آمد به استقبالم، یک مرد قد بلند و بور انگلیسی که سالهاست در آفریقا زندگی می کند، چون همسرش از مردم آفریقاست. او لطف کرد و مرا به هتل رساند و گفت: «من راهنمای شما هستم، شهر را مثل کف دستم بلدم، هر سئوالی داشتی از خودم بپرس. خوب، دیگه باید برم، فردا صبح آفتاب نزده بر می‌گردم.» و رفت، حالا من کنار پنجره‌ی اتاقم در یک هتل نه چندان شیک ایستاده‌ام و فکر می‌کنم به این که فردا چه اتفاقی می‌افتد.


نوشته شده‌ در تاریخ شش اردیبهشت نود و پنج، لحظه ی شروع نه و بیست و پنج دقیقه ی صبح.
تایپ شده در تاریخ امروز؛ یعنی، پنجم خرداد نود و پنج













M.T

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

دو



SELL THE PET

روز دوم: فروش استثنایی یک مورچه‌خوار خانگی
یک آگهی در سه مجله

                  مجله‌ی خلاقیت                   
        پلنگ صورتی را دوست داری؟ مورچه‌خوار را چطور؟ آن لبخند کج گوشه‌ی لبت می‌گوید که شما یک شخص خاص هستی و با یک حیوان خانگی معمولی راضی نمی‌شوی، آره، می‌دانم سگ و گربه هر‌قدر خوشگل و بانمک، زیادی عادیه، شما به یک حیوان خاص نیاز داری، نظرت درباره‌ی یک مورچه‌خوار چیه؟ اگر طالبی تا دیرنشده با این شماره تماس بگیر:۰۹۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰



              مجله‌ی سلامت:
             تابستان است و مورچه‌ها سرگرم تدارک آذوقه برای زمستان هستند. از نظاره‌ی صف طویل مورچه‌ها تو آشپزخانه‌ی تمیزتان خسته شده‌اید؟ از حشره‌کش‌های مضر برای محیط‌ زیست بیزارید؟ چرا راه متفاوتی را امتحان نمی کنید؟ یک مورچه‌خوار به راحتی به مشکل شما را حل می‌کند، باور ندارید خودتان ببینید، گوشی را بردارید و مورچه‌خوار را به خانه ببرید تا با زبان چسبناکش:) تمام مورچه‌هایتان را ببلعد. ۰۹۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰


            مجله‌ی اقتصاد:
     زیر قیمت!!! رفیق، یک مورچه‌خوار دارم که از دستش ذله شدم، هیچ مورچه‌ای برایم باقی نگذاشته، تو که اهل اقتصادی میدونی این چه مصیبتیه. مفت می‌فروشمش، اگر دنبال یک حیوان خانگی بی‌خرج می گردی، مورچه‌خوار مال تو، ؛کرایه‌ی آژانس هم خودم حساب می‌کنم، به هزینه‌ی حذف شده‌ی حشره‌کش بیندیش.۰۹۱۰۰۰۰۰۰



فروش استثنایی یک مورچه‌خوار خانگی

نوشته شده در تاریخ پنج اردیبهشت نود و پنج، لحظه‌ی شروع هشت و سی و هفت دقیقه‌ی بامداد.
تایپ شده در چهارم خرداد نود و پنج
                                             M.T






۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

یک


 تمرین اول
 
WHO AM I?
 من الساندرو هستم، یک نقاش مدرن. در شهر رم زندگی می‌کنم. خانه‌ی من یک آپارتمان قدیمی نزدیک مرکز شهر است. یک آپارتمان بزرگ و نیمه تاریک با چشم‌اندازی ایده‌آل برای یک هنرمند. پنجره‌ها رو به میدان کوچکی باز می‌شود که وسطش یک فواره ی مرمری است. پرنده‌ها همیشه بر شانه ی مجسمه ی مرد متفکر می‌نشینند و نغمه ‌می‌سرایند. گوشه ی میدان نقاش میان‌ سالی می‌نشیند و از منظره ی فواره و مجسمه و پرنده‌ها طرح می‌کشد و به رهگذران می‌فروشد. اسمش آلبرتوست، مرد خوبی است، گاهی با هم صحبت می‌کنیم، زمانی در یک آتلیه ی مشهور کار می‌کرد، اما وقتی بخت با او سر ناسازگاری گذاشت، کارش به گوشه ی خیابان رسید. من هم درآمد چندانی ندارم، نامزد سابقم به همین خاطر ترکم کرد، البته دلیل جدایی از همسر سابق مسایل مالی نبود، او سبک زندگی مرا نمی‌پسندید، ثمره‌ی ازدواجمان یک پسر دوست‌داشتنی است، عاشقشم ولی خیلی کم می بینمش، شاید سالی یکی دوبار، الآن با مادرش در مادرید زندگی می‌کند.

چهار اردیبهشت نود و پنج ساعت هفت و سی و یک دقیقه ی بامداد، نوشته شده با مداد:)

تایپ شده سوم خرداد نود و پنج با رایانه

پِرت پِرت، چِرت چِرت یا چرت و پرت؟

سیاه مشق

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - تمرین خوشنویسی که در آن کلمات یا حروف به صورت تکراری و انبوه کنار یکدیگر نوشته شده باشند. 2 - کنایه از تمرین زیاد در یک حرفه یا هنر.



سلام 
 بی‌ شوخی، دبستانی که بودم خط زیبایی نداشتم، البته خرچنگ قورباغه هم نبود، اما به عنوان یک شاگرد نمونه از من توقع داشتند که خط قشنگی داشته باشم، یکی از معلمان دوران دبستانم هر روز که مشق‌ها را امضا می‌کرد، کلی مرا نصیحت می‌کرد، کلامش را معمولاً با تو که دختر بی این خوبی هستی، تو که این قدر باهوشی، تو که... تو که ال و بل هستی آغاز می‌کرد و با جمله ی چرا این قدر خطتت بد است؟ ،تمام می کرد؛یعنی، تا اشک ما را درنمیاورد، روزش آغاز نمی شد.
 من واقعاً نمی‌دانستم چرا مشق‌هایم را آنقدر آشفته و رو ویرانی می‌نویسم، سعی می‌کردم روز بعد خوشتر بنویسم، یا خودکارم را عوض کنم تا مشق‌هایم جلوه ی بهتر‌ی داشته باشد، اما فایده‌ای نداشت، فردایش دوباره همان آش و همان کاسه بود، مصایب آن اشکسال اندیشه‌ی نفرت از خوشنویسی را در دلم جوانه زد، این طوری بود که کینه‌ی خوشنویسی را به دل گرفتم، گرچه این کینه با شروع سال تحصیلی بعد به دست فراموشی سپرده شد، برای آن که دیگر دبیر‌ی از خط بد من نمی‌نالید!

البته، کلاس خط نرفته بودم، خطم همان خط قبلی بود فقط چون مشق کمی داشتم مشق‌ها را بانهایت حوصله می نوشتم، تازه فهمیدم یکی از دلایلی که سال قبل آن قدر خطم افتضاح بود نوشتن صفحاتی زیاد در کوتاهترین زمان ممکن بود، بنابراین دیگر از نیازی به بیزار از خوشنویسی در خودم حس نکردم.

در سال های بعد نیز خوشبختی به من رو کرد و همه ی دوستانم خوشنویسان به غایت خوبی از کار درآمدند. شاید این یکی از دلایلی است که خوشنویسی را دوست دارم، با این که خوشنویس نیستم و این که چرا خوشنویس هم نشدم فقط به سهل‌انگاری برمی‌گردد؛ در سالهای نوجوانی از طرف اداره‌ی بابا در کلاس های مکاتبه‌ای خوشنویسی ثبت‌نام شده بودیم، اما من از این توفیق اجباری بهره‌ای نبردم و ترجیح دادم همین نیمه‌خط (نه بد خط و نه خوش خط) بمانم، هرچند که اکنون پس از شروع نویسندگی منحنی خط من سیری نزولی داشته و با زیاد نویسی و تندتند نویسی به همان سالهای دبستان بازگشته‌ام:)

خوب حالا دانستید چرا اسم این وبلاگ را سیاه‌مشق گذاشتم، قصد دارم از شیوه ی خوشنویسان پیروی کنم، کاغذ و قلمم را بردارم و فقط بنویسم و صفحات را سیاه کنم، البته غیر از سیاه مشق، نام های دیگری نیز به ذهنم آمد مثل تندتند، پرت‌پرت، چرت‌چرت یا چرت و پرت. حالا چرا این عنوان ها؟ فقط به خاطر تقلید از سبک مشق میرزا رضای کلهر که نام مشقش را «خرت خرت» گذاشته بود:

«میرزا رضای کلهر عاشق مشق بود، در شبانه‌روز جز پنج شش ساعتی که صرف خواب و یکی دو ساعتی که صرف خوراک و نماز مختصر‌ می‌کرد، تمام اوقاتش در مشق مستغرق بود... طرز مشق کردنش هم منحصر به خودش بود، مثلاً یک هفته مشق دایره‌ای می‌کرد؛ از گوشه‌ی بالای کاغذ دوایر متصل به هم روی کاغذ رسم می‌نمود، سطر اول که تمام می شد؟ سطر دوم را چنان به سطر اول نزدیک شروع می‌کرد که فاصله‌ای بین دو سطر دیده نمی‌شد و همین که صفحه را تمام می‌کرد، جز حاشیه‌ی چند میلی‌متری، تمام صفحه سیاه و ندرتاً نقاط میکروسکوپی سفیدی در آن باقی می ماند. بعد از یک هفته مشق دایره‌ی عکس می کرد؛ سطرها را برخلاف مشق دایره از چپ شروع و به راست ختم می‌کرد و صفحه‌ی سیاهی می‌ساخت. بعد از آن مثلاً یک هفته مشق مد می‌کرد؛ خطوطی به بلندی دو سه سانتی‌متر موازی و پشت‌سرهم رسم می‌نمود، این مشق را به مناسبت صدای قلم بر روی کاغذ، «خِرت‌خِرت» موسوم کرده بود. در مشق خرت‌خرت، دیگر آن نقاط نادر سفید هم در روی صفحه نبود و تمام صفحه یک کاسه سیاه می‌شد...» شرح زندگانی من اثر عبدالله مستوفی


 از آن چه گفته شد بعید نیست که در آینده عنوان وبلاگ را از سیاه‌مشق به نام دیگری مثلاً پرت‌‌پرت تغییر دهم:)

M.T:)  



استاد محمد رضا کلهر

بررسی چند سیاه مشق از میرزا غلامرضا اصفهانی

سیاه مشق های عماد الکتاب