۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

سی و هشت: یک ماشالا بگو

​FIRST​
روز سی و هشتم: اولین باری که چشم ترکاندیم
پشت وانت، سواری، اتوبوس و کامیون نوشته «بر چشم بد لعنت»، داخل خودرو هم  سنگ‌های چشم‌زخم و نظر‌قربانی آویخته، آیه‌ی «و ان یکاد»ِ سر درِ منزل هم نگهبان جان و مال اهل خانه است؛ راستی که ما ایرانی‌ها چقدر به چشم شور و چشم زخم اعتقاد داریم! تنها انگیزه‌ی من برای نوشتن این خاطره، خواندن وبلاگ یکی از ایرانیان مقیم کالیفرنیا بود و مطلب جالبش درباره‌ی اسفند دود کردن برای دور ساختن هر چشم بدی.
اصغر آقا مستأجر تازه‌ی خانه‌ی روبه‌رویی، مرد نجیب و زحمت‌کشی بود، کارگر کارخانه‌ی مرکب‌سازی بود، صبح زود به قصد کارخانه از خانه بیرون می‌زد و هنگام غروب خسته و بی‌رمق به منزل بازمی‌گشت.
 همسرش خانم خونگرم و مهربانی بود، گاهگاهی با مادرم گپ می‌زد و از دردسرهای اجاره‌نشینی و خانه بدوشی و بیماری‌های جور واجورش می‌گفت.
دخترشان فرشته دو، سه سال از من بزرگتر بود و پسرشان اکبر حدوداً یک سال بزرگتر از من بود، به همین خاطر ما با هم گفت‌و‌گوهای زیادی داشتیم، آخر هفت هشت ساله بودم:)
اکبر اغلب روی پله‌های پارکینگ می‌نشست و با برادرم کارت‌بازی می‌کرد. قرار بود سال تحصیلی که تمام‌ شد کتاب‌هایش درسیش را برایم بیاورد، تا در طی تعطیلات تابستان درس‌های سال بعد را پیش‌مطالعه کنم، غرض این‌که با این خانواده رفت‌و آمد خانوادگی داشتیم.
یک شب اصغر آقا ناخوش بود، خانمش به مامانم گفت: چشمش زدند، باید تخم‌مرغ بشکنم، تخم‌مرغ و زغال دارید؟

خانم اصغر‌ آقا یک تخم‌مرغ برداشت و گفت: اگر محلی باشد بهتر است و راه و رسم تخم‌مرغ شکستن را برای مامانم توضیح داد.
من همین طور هاج و واج مانده بودم، نقطه‌های سیاهی که خانم اصغر آقا با زغال روی تخم‌مرغ می‌گذاشت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، خانم اصغر‌ آقا به مامانم گفت: هر کدام از همسایه‌ها که جا ماندند را بگو، نکنه کسی از قلم بیفتد؟
خلاصه، وقتی اسم همه‌ی همسایه‌ها و دوست و آشناها و اقوام خانواده را روی تخم‌مرغ علامت زد، یک سکه برداشت، رفت بالا سر اصغر‌ آقای بیچاره که داشت از درد به خودش می‌پیچید، خانم اصغر آقا سکه را روی تخم‌مرغ گذاشت و شروع کردن به صدا زدن تک‌تک نقطه‌ها، مثلاً همسایه‌ی بالایی، همسایه‌ی پایینی، همسایه‌ی دست‌راست، رفتگر محله، سبزی‌فروش محله و غیره تا این که تخم‌مرغ شکست و خانم به آقا گفت: فلانی چه چشم شوری دارد، پاشو که دیگر حالت خوب شد.
اصغر آقا که تا آن وقت دراز به دراز رو زمین افتاده بود، یکدفعه از جا برخاست و با خانم بچه‌ها به خانه برگشتند. البته بابایم برای اصغر آقا یک قوطی ویکس آورد و گفت: امتحانش ضرری ندارد.
به هر حال این اولین و آخرین باری بود که ما چشم ترکاندیم، آن موقع از این مراسم خیلی خوشم آمد چون مثل یک بازی بامزه بود، مثل رنگ‌آمیزی تخم‌مرغ برای سفره‌ی هفت‌سین. اما همه‌اش فکر می‌کردم چرا اصغر آقا را دکتر نمی‌برند؟ آخر، گناه داشت، نباید این همه درد می‌کشید.

*******

واقعیتش نمی‌دانم چرا ایرانی‌ها تا این حد به چشم شور اعتقاد دارند؟ خودم تا همین چند سال پیش به چشم شور کم و بیش اعتقاد داشتم، اما هر چه که بیشتر درباره‌ی قدرت ذهن مطالعه می‌کنم اعتقادم به این مسائل یا به قول بعضی‌ها به این خرافات کمتر و کمتر می‌شود.
ما به چشم شور اعتقاد داریم، چون با این اعتقاد بزرگ شده‌ایم. مثلاً ما همیشه در خانواده‌ اسفند دود می‌کردیم، یا مادرم باور داشت‌ (و هنوز هم دارد) که فلان خانم چشمش شور است، چنان شور که هر وقت مادرم را یک نظر ببیند مامانم یک هفته تا یک ماه مریض می‌شود.
برای همین فکر می‌کردم چشم‌شور واقعاً حقیقت دارد، و هر جا که می‌رفتم دعا می‌کردم چشم نخورم. هر وقت هم مریض می‌شدم فکر می‌کردم چشم خوردم. و عجیب آن که تاکنون به کسی برنخورده‌ام که به چشم‌شور اعتقاد نداشته باشد. عجیب‌تر آن که در سالهای اخیر اعتقاد به چشم‌شور در ایران کمتر که نشده، بیشتر هم شده است، یعنی این قدر که الآن نظر قربانی و طلسم و سنگ‌های چشم زخم می‌بینم، در دوران کودکی ندیده‌ بودم.
قبل از نوشتن این مطلب نظرات هموطنان عزیز را در اقصی نقاط کشور درباره‌ی چشم شور و روش‌های متداول دفع چشم زخم از نظر گذراندم و متوجه شدم که بعضی‌ها عمیقاً به‌ این روش‌ها ایمان دارند، مثلاً می‌گویند که صد تا دکتر را دیدم خوب نشدم یک تخم‌مرغ شکاندم مداوا شدم‌ و غیره. من حرف این دوستان عزیز را باور می‌کنم، شکی نیست که این روش شما را مداوا کرده، نه به این جهت که روش کارآمدی است بلکه به این خاطر که شما عمیقاً به آن اعتقاد دارید. من هم کسانی را می‌شناسم که می‌گویند دست فلان دکتر شفاست، و چون به جناب دکتر اعتقاد دارند درمان می‌شوند، اما سایر بیماران دکتر که چنین نظری درباره‌ی ایشان ندارند و درمان نمی‌شوند، می‌گویند دست دکتر سنگین است.

پس اگر شما با اسفند دود کردن، با شکاندن تخم‌مرغ، خواندن آیه‌ی قرآن، همراه داشتن طلسم، تعویذ، خر‌‌مهره و نظر قربانی یا دعانویسی و غیره درمان می‌شوید یا اوضاع زندگی‌تان رو به راه می‌شود و چشم حسودان را کور می‌کنید، فقط به خاطر ایمان، اعتقاد و باور به آن‌هاست، وگرنه همین‌ها برای آنها که ایمانی ندارند مؤثر واقع نمی‌شود.
یادم آمد که در همان مقاله خواندم که پسری در کودکی یک سنگ‌ طلسم را قورت داد، به این امید که تا آخر عمر از شر چشم بد، خلاص بشود :) امیدوارم از چشم بد دور مانده باشد.
این که می‌گویم اعتقاد به چشم شور خیلی بد است، برای این نیست که فوران مدرنیت داشته باشم و بخواهیم خدایی نکرده شما را از ریشه‌هایتان جدا کنم، بلکه برعکس برای آن است که می‌خواهم به ریشه‌هایتان برگردید، ایرانی اصیل مهربان است و خوش‌قلب، ایرانی اصیل به دیگران بدبین نیست و سؤظن ندارد.
ساده‌ترین اثر اعتقاد به چشم شور، ایجاد بددلی و بدبینی در جامعه است. هیچ فکر کردید ما ایرانی‌ها چرا این قدر از همدیگر کم تعریف می‌کنیم؟ چرا همدیگر را تحسین نمی‌کنیم؟ چون می‌ترسیم برای طرف اتفاق ناگواری بیفتد و آن را به چشم شور ما نسبت دهد.
فکر کردید چرا وقتی خبرهای خوب و خوش هست، بعضی‌ها را دعوت نمی‌کنند و بذر دشمنی و دو دستگی را می‌پاشند، چون فکر می‌کنند طرف شوم است یا چشمش شور است یا قدمش نحس است. تمام این باورها را شما (ما) در ذهنمان کاشتیم، این افکار باور شده‌اند چون باورش کرده‌ایم. اگر باور کنید همسایه‌اتان خوش‌قلب است خوش‌قلب می‌شود و اگر او را بدخواه و تنگ‌نظر بپندارید همان‌گونه خواهد شد، بیایید با یکدیگر کمی‌ مهربانتر باشیم.
یکی دیگر از تأثیرات اعتقاد به چشم زخم، کاهش مسئولیت‌پذیری افراد جامعه است. اجازه بدهید این مسئله را با مثالی روشن‌تر کنم: ما همسایه‌ای داشتیم که می‌گفتند چشمش شور است. ماه رمضان بود و همسایه‌ی ما حلوا پخته بود، بنده خدا حلوا را در یک پیش‌دستی ریخت و به سمت خانه‌ی ما راه افتاد.
همان موقع من با برادر کوچولویم که چهار دست و پا راه می‌رفت در اتاق سرگرم بازی بودم، یک بادکنک به دستگیره‌ی در بسته بودم، دوتایی چهار دست و پا به سمت بادکنک می‌دویدیم و به آن ضربه می‌زدیم، بادکنک که می‌پرید بالا برادر کوچکم، غش‌غش می‌خندید. در اتاق که رو به حیاط بود بسته بود، پشت این در بالکنی بود که نه نرده‌ای داشت و نه حفاظی.
در همین موقع زنگ در به صدا درآمد، منِ سر به هوا به سمت در دویدم، بی‌آنکه شرایط برادرم را در نظر بگیرم، همین که در خانه باز شد و چشم خانم همسایه به برادرم که حالا در بالکن بود افتاد برادرم به پایین سقوط کرد. من جیغ کشیدم و به سمت بچه که دو متر پایین‌تر روی زمین افتاده بود، دویدم.

آن موقع همه وقوع حادثه را اثر چشم شور همسایه‌امان می‌دانستند، البته مرا هم کلی سرزنش کردند که چرا بیشتر مراقب نبودم. من که احساس می‌کردم خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته است، تصمیم گرفتم بیشتر مراقب چشم‌شورها باشم.
حالا می‌دانم آن خانم هیچ نقشی در این حادثه نداشته است، مقصر اصلی من بودم و پدرم هم تا حدی- از آن جهت که به نرده فکر نکرده بود- اما اگر آن روز بچه را با خودم برده بودم، یا در را محکم بسته بودم، یا بچه را به خواهرم سپرده بودم، هرگز این اتفاق نمی‌افتاد.
سرما می‌خوریم چون لباس گرم نمی‌پوشیم، بعد می‌گوییم چشمم زدند. بدون آمادگی کار سنگین انجام می‌دهیم عضلاتمان می‌گیرند می‌گوییم چشم خوردم. غذای مانده می‌خوریم مسموم میشویم می‌گوییم بر چشم بد لعنت. خلاصه با اصطلاح چشم خوردم مسئولیت سهل‌انگاری‌ها و اشتباهات خودمان را به گردن دیگران می‌اندازیم.
به امید جامعه‌ای خیرخواه‌تر، مهربان‌تر و مسئول‌تر. آمیــــــــــــــــــــن


خاطره در تاریخ دهم خرداد نوشته شد ساعت یازده و یازده.
توضیحات امروز به خاطره افزوده شد.

الآن یادم افتاد که اعتقاد به این موضوع چقدر در عملکرد آدم تأثیرگذار است، راهنمایی که بودم یکی از دوستانم گفت اگر قبل از امتحان این شعر را بخوانی در امتحان موفق می‌شوی. شعر این بود: علی دارم، علی دارم، علی شیر خدا دارم/ علی دستم به دامانت که امروز امتحان دارم.


۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

سی و هفت: اضطراب با من زاده شد

7*7*7
روز سی و هفتم: شوالیه‌ای آمد

هفتمین کتاب قفسه را ورق زدم تا رسیدم به صفحه‌ی هفتم، پیدا کردن هفتمین جمله الحق کار آسانی نبود، برای آن که جمله‌ها مرکب بودند و دراز. بالاخره این جمله را از خط هفتم برداشتم که آن هم ساده نیست و پایه و پیرو دارد. عیب ندارد، جمله است دیگر: امتیاز بزرگ این کتاب این است که به شدت عینی، ملموس و واقعی است.
این بار حتی تمایلی نداشتم از موسیقی درونی پیروی کنم، فقط می‌خواستم احساس خودم را درباره‌ی این کتاب روی کاغذ بیاورم، برای همین هفت خط شعرم هم دراز است، هم فاقد وزن و قافیه. اما دوستش دارم چون با خواندنش خودم را بهتر پیدا می‌کنم.




* اضطراب با من زاده شد
                                      گل شیپوری نیلی در باغچه‌ی ذهنم.
* هربار که از پنجره سر می‌زد
                                               و در شیپورش می‌دمید.
*می‌دانستم که وقت رزم است
                                      زره بر تن کرده     
                                                         در امن و امان بودم.
*ناگاه
             روزی  
                                        آفتاب رفت
                                                شیپورچی‌ام زرد شد و شورشی                        
                                طنین صفیرش بی‌وقفه در سرسرای ذهنم بود.
*هاجروار از دالانی به دالانی دویدم
                                               هیچ دیوی نبود،
                         خواستم پنجره را ببندم
                                                  یا در کنج ذهن حبسش کنم
                                                                                    نشد که نشد.
*ناچار با او ماندم در قلعه به امید سپیده‌دم
                                    که شوالیه‌ای آمد با یک کتاب بزرگ، کتابی پر امتیاز
                                            و گفت از سرگذشت هزاران شیپورچی بیمار.
*مثال‌هایی زد به شدت عینی و ملموس
                                          قصه‌ام واقعی‌ است
                                                    شیپورچی‌ام شد نیلی و نامحسوس.




کتاب اضطراب و صد پرسش و پاسخ

لحظه‌ی پایان یازده و سی و شش دقیقه‌ی صبح یکشنبه نه خرداد نود و پنج.
امروز هفتم تیر نود و پنج.

جمله‌های به شدت دراز هستند و مثل همیشه محدودیتم استفاده از جمله‌ی نمونه در شعر هفت سطری بود، هدفم توصیف اضطراب بود، که پدیده‌ای است طبیعی و مثبت، اما وقتی از حد اعتدال خارج شد، دیگر بیماری است.


سی و شش: من که هستم؟


تسلیت می‌گوییم شهادت حضرت علی علیه‌السلام را

WHO I AM

روز سی و ششم: زیر پوستی

من کامران هستم، یک هنرپیشه...



۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

سی و پنج: آن دوست شاعرم


I REMEMBER...
روز سی و پنجم: کاشکی شعر مرا می‌خواندی!


به یاد می‌آورم که زنگ ادبیات بود، اجازه گرفتم و از کلاس زدم بیرون. راهرو مانند خیابان درازی بود تو ظهر داغ تابستان، خلوتِ خلوت. حالا که خالی از هیاهوی بچه‌ها بود با آن دیوارهای کرم‌ رنگ لخت و کف‌پوش سفیدش درازتر و ممتدتر از همیشه به نظر می‌رسید، دلت می‌خواست قدم‌زنان تا انتهایش بروی، در سکوت و تنهاییش شریک شوی و شعرهای نشنیده‌ی دلش را بخوانی. اما برای همنشینی با راهروی مرموز و تنها فرصتی نبود، پس راهم را به حیاط کج کردم.

هنگام بازگشت به کلاس، راهرو دیگر تنها نبود. همدم و رفیقی برای خود جسته بود. مهسا، دوست شاعرم، کنار راهرو ایستاده بود. تکیه به رادیاتور داده، چشم به زمین دوخته بود، شاید داشت شعری می‌سرود در وصف غربت راهرو.

مهسا را از دوران راهنمایی می‌شناختم، قبل از آن که الفبا ما را از هم جدا کند، من، او، آرزو، سحر و مرجان گروه خوبی بودیم. دوستش داشتم، هم ذهنی پویا داشت، هم طبعی لطیف. پر‌انرژی بود و جویای هیجان. از وقتی در مسابقه‌ی شعر اول شد، خودش را مهسا نامید.
آن سالها چنان شیفته‌ی  ریاضی و حل مسئله بودم که برنده شدن مهسا در مسابقات شعر سر ذوقم نیاورد و جز تبریک صمیمانه احساس دیگری از خود نشان ندادم. حتی نخواستم که دفتر شعرش را ببینم. ولی در ماه‌های بعد که مهسا با شوق فراوان از حضور در محافل ادبی و شب‌های شعر و دیدار از شعرا و ادیبان شهر برایم گفت، آرزو داشتم که جای او باشم.

راهنمایی که تمام شد درباره‌ی انتخاب رشته بسیار با هم گفت‌و‌گو کردیم، اما سرانجام هر دو به یک دبیرستان رفتیم و یک رشته را برگزیدیم. با این حال قسمت نبود که با هم بمانیم، برای همین حروف الفبا بر خط دوستی ما نقطه‌ی پایان گذاشتند، آخر برطبق حروف الفبا کلاس‌بندی شدیم و من که آغازگر فامیلم «ت» بود بیگانه شدم، از او که نام فامیلش با «م» شروع می‌شد.


سلام و احوالپرسی که تمام شد، پرسیدم: چرا اینجا وایسادی؟ مگر کلاس نداری؟ لبخند زد و گفت: آن قدر سرفه کردم که محترمانه گفتند برو بیرون.
زدیم زیر خنده.
گفت: «بی‌خیال، اینجا زیادم بد نیست،» به شوفاژ اشاره کرد «از کلاس گرمتر است.»
گفتم: «آره، خوش به حالت،امتحان شفاهی داریم، کاش منم سرفه می‌کردم که از امتحان معاف شوم!»
خداحافظی کردم و به سمت کلاس راه افتادم. چه روحیه‌ی خوبی داشت! اگر جای او بودم حتماً کلی غصه می‌خوردم و گریه می‌کردم، اما مهسا همه‌ی سختی‌ها را با شوخی و خنده پشت‌سر می‌گذاشت.

چند ماهی بود که مهسا سرفه می‌کرد، دکترها می‌گفتند علت خاصی ندارد، آلرژی فصلی است و احتمالاً خود به خود خوب می‌شود. هر بار که سرفه‌های مهسا شروع می‌شد، معلم‌ها از او می‌خواستند از کلاس بیرون برود، چون سر و صدایش آرامش کلاس را بر هم می‌زد.


سر جایم نشستم، مرغ نگاهم تا دوردست پرواز کرد و فقط به دوست عزیزم فکر کردم. به دورانی که با هم همکلاس بودیم و خیلی سرحال بود. اصلاً سرفه نمی‌کرد، چرا الآن این طوری شده بود؟ با این وضع از درس عقب می‌افتاد. کاش مثل قبل با هم صمیمی بودیم، شاید می‌توانستم تو درس و مشق کمکش کنم! راستی مهسا هنوز هم شعر می‌گفت؟ یادم رفت در مورد جلسات هفتگی شعر ازش بپرسم.



جمعه هفتم خرداد ساعت یازده و بیست و شش دقیقه‌ی پیش از ظهر.
امروز ششم تیر نود و پنج.


یادم نیست سرفه‌های مهسا چند سال ادامه داشت، اما آلرژی بالاخره دست از سر مهسا برداشت. در تمام سالهایی که مهسا سرفه می‌کرد یکبار او را ناراحت و غمگین ندیدم، همیشه لب‌خندان و خوشرو بود. چند سال قبل مهسا را اتفاقی در خیابان دیدم، به خانه‌شان رفتم و کلی با هم صحبت کردیم، هنوز فعال بود و پر‌انرژی، از فعالیت‌هایش در فرهنگسرای اشراق برایم گفت و پرسید راستی فلان برنامه‌ی شبکه‌ی تهران را می‌بینی؟ اسمم را در تیتراژ پایانی برنامه دیده‌ای؟ گفتم: که طرفدار پر و پا قرص آن برنامه هستم و دفعه‌ی بعد تیتراژ را با دقت بیشتری خواهم خواند.

حالا که سالها از آن روزها گذشته، از خودم می‌پرسم راستی چرا دفتر شعر مهسا را نخواندم، خجالت کشیدم، او خجالت می‌کشید، یا زیادی سر به هوا و بی‌توجه بودم؟ نمی‌دانم.













۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

سی‌ و چهار: هر چند می‌دانستیم ولی...

DICTIONARY
           روز سی و چهارم: من و جناب فرهنگ


             من

            شباک: شبکه ها،شبا که...، شبهای آقای کاف، کاف جوان.
        آموسنی:  آمونِ اهلِ بوسنی، آموی حسنی (عموی حسنی)، آمون بزرگ.
           رژد: رژه، رُژِ خانم د، مخفف رز ژیلای دوست داشتنی.
         نابت: نوبت، نایبت، جانشینت، نابه.
        لاخ: پسوند مکان است، برعکس خال.



      فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید


             شباک: [ع] (شِ) جمع شبکه.
            آموسنی: ا.ص؟ (مْ.وِ.نِ) اَموسنی، وسنی، هوو. نگا. وسنی.
        رژد: ص.(رَژْ) رزد، رس، پرخور، بسیار‌خوار، حریص.
           نابت: ا.فا.[ع] (بِ) نورسته.
         لاخ: پساوند که در آخر کلمه درمی‌آید و دلالت بر جا و مکان و محل وفور چیزی می‌کند، مثل سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن‌لاخ، نمک‌لاخ.
         لاخ: ا. یک عدذ از چیزی باریک و دراز مثل موی یا ترکه و شاخه ی درخت «چند لاخ موی»، «چند لاخ هیزم».
        لاخه: ا. پیشه، پاره، لاخه‌دوز، پینه‌دوز، لخت‌دوز هم گفته‌شده.


پنج‌شنبه ششم خرداد
امروز چندمه؟ با ضربتی که دیروز خوردم هنوز منگم، شما چطور؟


۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

سی و سه: قوری جون



SELL THE PET
  روز سی و سوم: قور قوری


خوب، دیشب باران بارید، من در دبستان نبودم، در ساختمان بودم. و صبح روی چمن‌های سبز باغچه میهمانی‌ناخوانده داشتم؛ قورباغه‌ی سبزی که با نشاط بالا و پایین می‌پرید. دستم بی‌اختیار روی تلفن رفت، و با سه نشریه تماس گرفتم.



فروش یک قورباغه‌ی خارق‌العاده

هفته‌نامه‌ی ادبی طنین: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ آوای محزون و ممتد غوکی در بیشه تداعی‌گر افسانه‌ی قورباغه‌ای است که با بوسه‌ای پرنسی زیبا شد. شاید این بار نوبت توست که از جام لبانش سرمست شوی.
نازنینا، برای نیوشیدن طنین دلنشینش با شماره‌ی نشریه‌ی طنین در ارتباط باش.
                                                                         هزار و یک سپاس.




نشریه‌ی ورزش قهرمانی
قابل توجه ورزشکاران رشته‌ی پرش
اگر به دنبال مربی خصوصی فعال و فوق‌ حرفه‌ای می‌گردید، اگر شنیدن موسیقی حین ورزش عادت شماست، با ما تماس بگیرید. قور قوری سبز استثنایی ما، نه تنها استاد پرش است، بلکه چنان آواز دلنشینی دارد که شما را از حمل تجهیزات الکترونیکی بی‌نیاز می‌سازد، چه بهتر که با سوت قور قوری از مانع‌ها بپری.



نشریه‌ی اغذیه‌فروشان پایتخت
مگس‌هایی که دور و بر خوراکی‌ها در پروازند مشتری‌هایت را می‌پرانند؟ نگرانی بسه، با قوری زیر و زرنگ مشکلت می‌شه آسون حل.
خرطوم  منحصر به فرد این قورباغه قادر است هزار مگس را در ده دقیقه بمکد، خیلی بهتر از یک جاروبرقی! عالیه نه؟ پ چرا نشستی، یالا تا دیر نشده تماس بگیر، ضرر نمی‌کنی رفیق.



چهارشنبه پنجم خرداد ساعت ده صبح
امروز جمعه چهارم تیر


۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

سی و دو: راز حلقه‌های کشتزار


MAGAZINE PUZZLE
روز سی و دوم: حلقه‌های کشتزار

امروز صبح در مزرعه‌ی هانا غوغایی بود؛ ملت از سراسر ایالت متحده مثل مور و ملخ ریخته بودند تو مزرعه‌اش، جای سوزن‌انداختن نبود:خبرنگاران و عکاسان روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی، مأموران اف‌بی‌آی، دانشمندان ناسا، گیاه‌شناسان، اخترشناسان و فیزیکدانان، رمزشناسان و خلاصه هر کی را که فکرش را کنید آنجا بود، حتی جو دیوونه.

جو کنار هانا ایستاده بود و بهت‌زده به حلقه‌های کشتزار زل زده بود. همسایه‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند که فضایی‌ها با این حلقه‌ها پیغامی برای زمینی‌ها فرستادند. رنگ هانا سفیدتر از گچ دیوار بود، می‌گفت: کار شیاطین است. هانا می‌گفت: مادرش از مادربزرگش شنیده که در زمان‌های بسیار دور شیاطین تو قلعه‌ی نزدیک روستا زندگی می‌کردند. هانا می‌گفت: حتماّ از گرم‌شدن کره‌ی زمین به ستوه آمدند و خواستند با این پیغام به ما اخطار بدهند که بیشتر مراقب زمین باشیم. چند نفر به حرف‌های او با پوزخند واکنش نشان دادند.

پاتریک یکریز می‌خندید و می‌گفت: یکی دارد قلقلکم می‌ده، کی داره قلقلکم می‌ده؟ زنش می‌گفت: بسه، پاتریک بس کن دیگه. پاتریک غش‌غش می‌خندید و می‌گفت: «باور کن، یکی داره قلقلکم می‌ده، از وقتی آمدیم مزرعه‌ی هانا یکی داره قلقلکم می‌ده». چند تا از دانشمندان دور پاتریک حلقه زدند، پاتریک هرهر خندید و گفت: حاضرم پنجاه‌ هزار دلار بپردازم تا گندم‌های مزرعه‌ام مثل مزرعه‌ی هانا بشوند. این یک اثر هنریه. و دوباره غش‌غش خندید.
لیلی گفت: پاتریک هیچ‌وقت عقل درست و حسابی نداشته، آدم باید پاک عقلش را از دست داده باشد که پنجاه‌تا بدهد فقط برای تا خوردن ساقه‌های گندم. بعد دستش را روی سرش گذاشت: «آخ سرم، سرم داره گیج می‌رود، چشم‌هایم هم بدجوری درد می‌کند».

دیوید دیوانه شده بود، فریاد می‌زد: «گورتان را گم کنید، فضایی‌های عوضی. از اینجا بروید، ما خودمان کلی مشکل داریم، حوصله‌ی شما احمق‌ها را نداریم» آنقدر به خل‌بازیش ادامه داد که با یک آمپول آرام‌بخش ساکتش کردند.

ظهر شده بود؛ شعله‌ی کنجکاوی فروکش نکرده بود که هیچ شعله‌ورتر هم شده بود، تازه‌واردها با سئوالات پیاپی محلی‌ها را خسته‌ کرده بودند. جو دیوونه زودتر از همه مزرعه را ترک کرد.

سر راهش به خانه مدتی کنار مزرعه‌ی پاتریک ایستاد و چشم دوخت به گندم‌های طلایی. به خانه که رسید، مستقیم به آشپزخانه رفت. از یخچال پنج بطری طلایی  درآورد، همه را یکباره سر کشید، بطری‌های خالی را به زور در سطل زباله‌ی مملو از بطری چپاند. سپس به اتاقش رفت، پیژامه‌ پوشید، ساعت را برای دو نیمه‌شب کوک کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.

پنجره‌های می‌لرزید، خانه همچون آونگی در نوسان بود. سطل زباله تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد، بطری خالی با نقش حلقه‌های کشتزار کف آشپزخانه غلتید.


براساس تصویر حلقه‌های کشتزار از ماه‌نامه‌ی دانشمند

سه‌شنبه چهار خرداد ساعت ده و چهل و چهار دقیقه‌ی صبح
پنج‌شنبه سه تیر



*تشکیلات موسوم به حلقه‌های کشتزار اغلب در مزارع غلات پدید می‌آیند و طی فرایندی که به پیدایش آنها می‌انجامد، گیاهان به نحوی اسرارآمیز بر روی زمین می‌خوابند. بدین صورت الگوهایی پدید می‌آیند که به‌یکباره و بی‌آن که در روشنایی روز پیش از آن، کسی آنها را دیده باشد، توجه مردم را به خود جلب می‌کند. ماه‌نامه‌ی دانشمند، شماره‌ی پانصد و بیست و دو.

 


۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

سی‌ویک: یک توده‌ی عظیم یخی


WHAT HAPPENED HERE?
    روز سی و یکم: شقراء

  تو قایق ماهیگیری نشسته بودم، چشم دوخته به آبهای نیلگون خلیج‌فارس که یخچالی جلویم سبز شد. نه از این یخچال‌های ساید بای ساید خدا تومنی، بلکه یک توده‌ی یخی غول‌پیکر.
این که یک یخچال وسط خلیج‌فارس چی کار می‌کند در حوزه‌ی تخصصی یک ماهیگیر ساده نیست، فقط چون فیلم تایتانیک را دیده بودم می‌دانستم که دیری نخواهد پایید که رهسپار دیار عدم شوم، از همین رو فوری تو آب پریدم و شروع کردم به دست و پا زدن.
قصدم این بود که خودم را به نزدیکترین ناو جنگی برسانم که بالگردی بالای سرم ظاهر شد و برایم یک نردبان پایین انداخت، با شتاب از نردبان بالا رفتم و در بالگرد جای‌ گرفتم. آنجا دو مرد عرب نشسته بودند که بسیار سلیس و روان عربی صحبت می‌کردند. گرچه من بچه‌ی بندرم و عربی زبان دوم ماست، حتی یک لغت عربی هم نمی‌دانم. نه این که خنگ باشم، نه، خوش ندارم زبان بیگانه بیاموزم. از آن جهت که می‌گویند یادگیری یک زبان درهای تازه‌ای به زندگیت می‌گشاید، می‌ترسم این گُل خانگی وسوسه شود، حیف از من نیست که شیخ‌نشین شوم؟ بعلاوه، لغة عربیة در شأن خاندان بزرگ ما نیست، قرن‌هاست که خاندان ما به خود می‌بالد که فارس‌زبان است، بله، خانواده‌ی ما با تکلم به زبان شیرین فارسی برای خود در شهر اعتباری کسب کرده است.
ساعتی بعد بالگرد در صحرایی فرود آمد و مردها از من خداحافظی کردند، فهمیدم که وقت پیاده شدن است، اما به کجا باید می‌رفتم؟ اصلاً کجا بودم؟ از آنها پرسیدم: حالا باید کجا بروم؟ اینجا کجاست؟
بی‌تفاوت شانه بالا انداختند و به بیابان اشاره کردند. تردیدم را که دیدند بنا گذاشتند به عربی بلغور کردن، من که چیزی نفهمیدم جز ال ال.
حافظه‌ام را تورق کردم بلکه جمله‌ای عربی بیابم، جست‌وجویی بی‌حاصل. دست‌آخر درآمدم از مردها پرسیدم: ور ام آی؟
با هم گفتند: شقراء.
چشمانم سیاهی رفت، دنیا دور سرم چرخید و چرخید :«شقراء؟ یعنی ما الآن در جنوب لبنان هستیم؟ و این دو مرد اسرائیلی هستند؟ شاید هم جزو حزب‌الله لبنان باشند؟ چقدر زود به لبنان رسیدیم و...» در این افکار پریشان مستغرق بودم که عربها شقراء را روی نقشه‌ی گوگل نشانم دادند، نفس راحتی کشیدم از آن جا که فهمیدم شقراء شهر بزرگیست در نزدیکی ریاض. من که در اینجا نشانی از شهر نمی‌دیدم، حتماً در بیابانهای شهر بودیم.
یک ساعت رفته بود و من هنوز در بالگرد نشسته بودم، مردان عرب انگار طاقتشان به سر آمده بود، یکی از آنها به تبلتش اشاره کرد و گفت: وار، وار، دو یو آندرستند؟ (جنگ، جنگ، می‌فهمی؟)
چه فکر کردید از پشت‌‌کوه که نیامده‌ام. خودم کلش‌باز حرفه‌ای بودم، می‌دانستم وار دارند و ناگزیر به حواس جمع نیاز دارند، بنابراین از هلی‌کوپتر بیرون پریدم و تصمیم گرفتم با پای پیاده خود را به ریاض برسانم و اعتبار دیگری برای خاندان بزرگ‌مان کسب کنم؛ پسری ایرانی که مسیر شقراء تا ریاض را پیاده طی کرد، تنها و بی‌همسفر، بدون مشک آب در آفتاب سوزان عربستان. آه، چه تأثیرگذار! شاید تصمیم گرفتند به افتخارم مسابقه‌ی ماراتن را از ماراتن به شقراء تغییر نام دهند.


دوشنبه سه خرداد نود و پنج
چهارشنبه دو تیر نود و پنج

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

سی: قلبم می ره چو ماشین

خجسته باد میلاد امام حسن مجتبی‌(ع)​   
    FOUND POEM​

روز
​ سی‌ام: چیدمان زیباتر


ریل‌های شیک آبتین                                  عاشقشونم بعدِ این
زمینیه یا رو هوا؟                                  شهری‌یه یا تو روستا؟
برو بابا، کی حرف زد از ترن و ایستگاه         خریدمش از فروشگاه
رختام هستند تو ویترین                         با کمد ریلیِ آبتین
خونه‌م شده بزرگ‌تر                              کارم شده سبک‌تر
استخونام هستند در امان                     بدورد گفتم با سرطان
دیشب زدم یک مکسو                             پای کمد با نون جو
کلسترولم رفته پایین                          قلبم می‌‌ره چو ماشین
اینه، سلامتِ تن و روان                       زیباترین چیدمان
ویژه ی نسل جوان                            با کارشناسی رایگان
محصولات سویاسان                             برا تزیین ساختمان


راهنما: مکسو همان مکسوی(Maxoy)، استخونا:استخوان‌ها، برا:برای، خونه‌م: خانه‌ام

تبلیغ شماره یک: کمد ریلی آبتین: فضای بزرگتر، چیدمان زیباتر، دسترسی راحت
تبلیغ شماره دو: سلامت تن و روان با مکسوی: کاهش کلسترول، کاهش خطر پوکی استخوان، کاهش خطر برخی سرطان‌ها، کاهش خطر بیماری‌های قلبی-عروقی. محصول شرکت سویاسان

اتمام ده و دوازده دقیقه‌ی صبح روز یکشنبه دو خرداد
امروز اول تیر نود و پنج

۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

بیست و نه: نگارنده‌شون هست راستی سر‌شناس


7*7*7
 روز بیست و نهم: NLP
این جمله را در هفتمین سطر هفتمین صفحه‌ی هفتمین کتاب کتابخانه پیدا کردم:
 هر دوی آنها اثر ریچارد بندلر و جان گریندر هستند. بعد نشستم و یک شعر هفت سطری باهاش نوشتم. شعری که خالی از وزن و احساسات شاعرانه است و فقط از آن جهت شعر است که از موسیقی درونی خودم پیروی می‌کند.

*دو جلد کتاب، اونجا رو میزه................ یکی جلد چرمی‌و اون یکی شمیزه
*هر دو حرف ندارن به تمام معنا....................پیدا کردم توشون هزار  معما
*نرو سمتشون، بخوونی یه برگه..........بره کوچولو مستقیم می‌ری ته دره
*نه، لاف می‌زنم، نه خالی‌بندم.........................نه غیبگواَمو  نه اهلِ پندم
*نگارنده‌شون هست راستی سرشناس.......نگو که سِر بندلر مونده ناشناس؟
*جانی گریندر هست یاور ریچی..................با هم پی گذاشتند علمِ اِن اِل پی
*بله و بله، هر دوی اونها هستند اثرِ...........ریچی بندلر و جانی گریندر

تو این شعر من‌در‌آوردیِ عاری از وزن و ریتم و احساس، حس آزادی عجیب موج می‌زند، تنها موردی که واقعاً دست و پام را می‌بندد همین درج جمله‌ی هفتم است :)
کتاب: اِن اِل پی و ایجاد تغییرات سریع فردی: ریچارد بندلر و جان گریندر


راهنما:
اونجا: آن‌جا. رو میزه: روی میز است. اون یکی شمیزه: آن یکی شمیز است. ندارن: ندارند. توشون: در آن‌ها. سمتشون:سمت آن‌ها. بخوونی: خوانی. یه‌:یک. می‌ری: می‌روی. نگارنده‌شون: نگارنده‌‌اشان. مونده: مانده. اونها: آن‌ها.

به تاریخ پیوسته در ساعت دوازده و سه دقیقه‌ی ظهر شنبه اول خرداد
همسفر امواج اینترنت در تاریخ سی‌ و یک خرداد
 



۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

بیست و هشت: تلفن مفقوده


​FIRST​
روز بیست و هشتم: اولین باری که پارک رفتم
اولین بار... اولین بار... گفتی اولین بار؟ چشم‌هایم را می‌بندم، از پله‌های تاریک‌خانه‌ی ذهنم پایین می‌روم، روی دیوارها، روی میز، تو کشوها، رو تاقچه، همه جا را خوب می‌گردم، جستجو بی‌فایده است، نگاتیوی نیست برای ظهور عکسی. هیچ جرقه‌ای، هیچ برقی، هیچی... نه هیچی یادم نمیاد. آخ، سرم... سرم درد گرفت. شاید بهتر است با چشمانی باز نشانه‌ها را در آلبوم قدیمی خانوادگی پیدا کنم. تصویر اسب و تمساح کمکی می‌کند؟ چرا که نه؟
اولین باری را که پارک رفتم به یاد نمی‌آورم، ولی یک عکس فوری قدیمی روایتگر داستان روزی‌ است که برای نخستین بار به پارک جوادلائمه سابق (فرهنگسرای اشراق-طبیعت فعلی) رفتم.
عکسی که کنار مجسمه‌ی اسب و تمساح گرفته شده است.
آن روز دقیقاً چه روزی بود؟ مطمئناً نوزادی که در تصویر است نمی‌تواند برای این پرسش، پاسخ روشنی داشته باشد. درست حدس زدید، من همان، بچه‌ قنداقی هستم که در آغوش پدر خوابیده است. پسر بچه‌ی خردسالی که بر پشت اسب سفید نشسته است، برادر بزرگترم، مهدی، است. آن خانم جوان و زیبا که کنار پدرم ایستاده، مامانم است.
خاطره‌ای از آن خانم و آقای همراه و کودکان خردسالشان ندارم، همین قدر می‌دانم که احمد آقا، پسر عموی بابا است، در حقیقت، پسر همان عمو پونه‌ای محبوب است. و آن روز با خانم بچه‌ها به خانه‌ی ما آمده بودند تا دیداری تازه کنند، که یکدفعه سر از پارک جوادیه درآوردند.
به احتمال قریب به یقین این عکس در اوایل انقلاب برداشته شده است، بچه قنداقی تصویر این فرضیه را ثابت می‌کند و از آن جا که درختان همه سبزند، اما نوزاد را خوب پوشانده است، مشخص است که این تصویر در بهار گرفته شده است. اینها همه فرضیات اینجانب است.
دوران کودکی من و خواهر و برادرانم در زمین بازی این پارک که آن روزها تنها پارک محله‌ی ما بود سپری شد. چقدر که تو صف تاب نایستادم و تازه وقتی نوبت‌مان می‌شد یک بچه قلدر از محله‌ی بالا می‌آمد و ما را از تاب بلند می‌کرد. چون این پارک نقطه‌ی تلاقی محله‌ی جوادیه و خاک‌سفید بود. و ما با لب و لوچه‌ی (لک و لوچه) آویزان برمی‌گشتیم نزد مادر، که آن دختره یا پسره ما را از تاب بلند کرد. و مادرمان چندتا بد و بیراه بارمان می‌کرد که چقدر بی‌عرضه و بی‌دست و پا و... و دست آخر می‌گفت خوب، برو سوار سرسره شو. اما صف سرسره و الاکلنگ هم دسته کمی از تاب نداشت. بعدها ما یک زمین‌بازی دیگر در قسمت شرقی پارک کشف کردیم که از زمین‌بازی بزرگ قسمت غربی پارک خلوت‌تر بود و امکاناتش هم بالنسبه کمتر.
یکی از بزرگترین تفریحات ما بالا رفتن از تلفن سنگی بود که درست در قسمت میانی پارک نزدیک به آلاچیق‌ها واقع شده بود، متأسفانه، چند سال قبل که به فرهنگسرا رفتم، هر چه گشتم اثری از این تلفن نیافتم. آن را برداشته بودند، وقتی سراغش را از یکی از کارکنان فرهنگسرا گرفتیم از این موضوع اظهار بی‌اطلاعی کرد، احتمالاً از محلی‌ها نبوده است.
آره، چقدر با شوق و هزار التماس به این پارک می‌آمدیم، چون همان طور که گفتم این پارک خیلی از خانه‌ی ما دور بود و تنها روزهای تعطیل که کار مادرم سبک بود و می‌توانست ما را به پارک ببرد، جمعه‌ها به آنجا می‌رفتیم و آن موقع هم که پارک غلغله بود، حتی سرویس‌ بهداشتی و آب‌خوری هم.
و یک نکته‌ی جالب درباره‌ی آن عکس فوری؛ سالهای سال باورم نمی‌شد که آن عکس را در همین پارک انداخته باشیم، فکر می‌کردم سر به سرم گذاشته‌اند چون هرچه بالا و پایین پارک را گشته بودم، اثری از اسب و تمساح و شیر ندیده بودم. حتی وقتی در مدرسه به بچه‌ها می‌گفتم چنین عکسی دارم فکر می‌کردند خالی‌ می‌بندم.

 تا این که یک روز مجسمه‌ها را آن ور نرده‌های بلند سفیدی دیدم که بالای پارک کاشته بودند. مردم می‌گفتند این پارک قبل از انقلاب باشگاه شهرداری بوده است، و بعد انقلاب باغ را دو تیکه کردند، قسمت جنوبی را به مردم داده بودند که همان پارک جوادلائمه شده بود و قسمت شمالی را با مجسمه‌ها و حوض‌ها به دولت داده بودند که همان شهرداری منطقه چهار بود-چندبار حسرت خوردم که چرا بابام تو شهرداری چهار نبود :)- این‌ها چیزهایی بود که مردم می‌گفتند، اما من فقط به دیده‌های خودم باور داشتم به آن عکس فوری، به زمین‌های بازی، تلفن سنگی، درخت‌های توت و انجیر و انار، گلدان‌های انتهای پارک، آلاچیق‌ها و لارو قورباغه‌ها، بوفه و بستنی‌ قیفی و ... بعدها که این باغ فرهنگسرا شد، نرده‌های سفید را برداشتند و باغ آزاد شد.
خوب، یکی دیگر از اولین‌ها هم به پایان رسید، اولینی که با معجزه‌ی ثبت لحظات، مجال عرض‌اندام پیدا کرد.


نوشته شده در نیمه شب اول خرداد نود و پنج
تایپ اینک سی خرداد نود و پنج.




۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

بیست و هفت2: هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود


  MAGAZINE PUZZLE
روز بیست و هفتم: تخته سیاه

 عصر که از سر کار برگشتم با منظره‌ی وحشتناکی مواجه شدم؛ خانه همان خانه بود: یک آپارتمان کلنگی آجر سه سانتی با ردیف گلدان های شمعدانی لبه‌ی پنجره‌ها، رخت‌ها تو بالکن طبقه‌ی دوم تاب می‌خوردند، صدای رادیوی طبقه‌ی سوم هم می‌آمد. 
کلید انداختم، در را باز کردم، با گام‌های خسته بیست تا پله را رفتم بالا، کفش‌هایم را گذاشتم تو جا کفشی و دوباره کلید انداختم و در واحدم را باز کردم .

نشیمن تمیز و مرتب بود، همان طور که صبح ترکش کرده بودم، چه حس خوبی داری وقتی به خانه‌ات می‌رسی، جایی که مال مال خودته، یک حس آرامش عمیق. راستی که هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود. وارد اتاقم که شدم آن صحنه را دیدم، در جا خشکم زد، کمد مشکی‌ مورد علاقه‌ام تخته سیاه شده بود، کدام دیوانه‌‌ای با گچ روش نوشته بود؟ کی جرأت کرده بود به خانه‌ی من پا بگذارید؟ 
چند تا معادله ریاضی، یک جمله‌ی مجهول انگلیسی، چند تا بیت فارسی، یک آدمک بی مو، چندتا فرمول شیمی‌، بدها و خوبها و من در لیست بدها. چشم‌هایم سیاهی رفت و همانجا غش کردم.

براساس تصویری از مجله‌ی منزل

نوشته شده سی اردیبهشت نود و پنج
تایپ اینک بیست و نه خرداد نود و پنج