۱۳۹۵ خرداد ۱۷, دوشنبه

پانزده: نان+ چانگ


WHAT HAPPENED HERE?

روز پانزدهم: به نانچانگ هم راضیم

امروز صبح چشم باز کردم و دیدم تو «نانچانگ» هستم. نمی‌دانستم چطوری اینجا آمدم، دیشب تو اتاق خودم خوابیدم، اما صبح تو یک اتاق غریبه بیدار شدم. اول خیال کردم قضیه‌ی آدم‌ربایی مطرح است؛ مرا دزدیده‌اند و به چین آورده‌اند، اما هر چه فکر کردم نتوانسته‌ام فرضیه‌ام را اثابت کنم، آخر برای چی باید مرا می‌دزدیدند؟ نه ثروتمند بودم، نه نابغه، نه یک شخص مشهور و اسم و رسم‌دار. بعد یاد اخبار صفحه‌ی حوادث روزنامه و باندهای قاچاق انسان و اعضای بدن افتادم، دو سه تا فیلم هم در این مورد دیده بودم، بلافاصله خودم را وارسی کردم اما اثری از بخیه و بریدگی و چاقو رو تنم نبود، در ضمن دیشب ساعت از یک گذشته بودم که به خواب رفتم و حالا ساعت هنوز شش صبح نشده بود، مگر ممکن است به این سرعت به چین رسیده باشم؟ باور کردنش سخت بود، این رویداد بیشتر به سحر و جادو و رویا شبیه بود تا واقعیت.
 درافکارم غرق بودم که در اتاق باز شد و چند تا چینی یک صبحانه‌ی بسیار مفصل برایم آوردند، با اشتهای تمام آن را خوردم، فکر کردم اگر این آخرین روز زندگیم است بگذار با شکم سیر بمیرم . صبحانه‌ام که تمام شد یک خانم چینی در اتاقم ظاهر شد و پرسید: «من راهنمای تورتان هستم، مایلید قدمی بزنید در کوچه پس کوچه‌های نانچانگ؟» 
دهانم از تعجب وا مانده بود: «تور؟ من متوجه نمی‌شوم...»
خانم لبخندزنان گفت: «بله، مگر شما متقاضی تور یک روزه به نانچانگ نبودید؟»
آب دهانم را قورت دادم، افکارم را جمع و جور کردم و سعی‌ کردم در گذشته‌ام ردی از نانچانگ پیدا کنم. اوه، آره، حالا یادم آمد، ماه قبل به رفیقم گفته بودم: «دوست دارم چین را ببینم، حالا دیوارشم نشد مهم نیست به نانچانگشم راضیم.» واقعاً تصورشم نمی‌کردم شهری به نام نانچانگ وجود داشته باشه، فکر می‌کردم یک اسم من درآوردیه که خودم ساختمش، من فقط آخر نان یک چانگ اضافه کردم درست مثل لین که با چانگ می‌شود لین‌چانگ. و حالا در نانچانگ واقعی بودم.
 لبخندزنان دنبال راهنما راه افتادم، در حالی که هنوز از خودم می‌پرسیدم یعنی راستی راستی شهری به نام نانچانگ وجود دارد؟ 

نوشته شده در تاریخ شنبه هیجده اردیبهشت لحظه‌ی شروع از دستم در رفت ولی ساعت ده و پنجاه دقیقه‌ی صبح از نوشتن دست کشیدم.
تایپ امروز هفدهم خرداد نود و پنج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر