۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

پنجاه و پنج: طرح یک داستان


​​

PLOT​
دقیقاً پنجاه و پنج روز از نخستین یادداشتم در این دفتر گذشته بود، و من هر  روز به جز یک روز، روز پنجاهم، در دفترم مطلب نوشته بودم و ده تمرین را حداقل پنج بار دوره کرده بودم، حالا تمرینات یک کمی دلم را زده بودند، احساس می‌کردم به تمرین‌های جدیدتری نیاز دارم این شد که تصمیم گرفتم هر تمرینی را که به ذهنم می‌رسد به فهرست تمریناتم اضافه کنم. تمرین طرح هم همین‌طوری پیدا شد، گفتم من که داستان می‌نویسم چرا طرحی از داستانهای آینده‌ام را در دفتر روزانه‌ام ننویسم، هم رو ایده‌ کار کردم و هم برای آینده یادآور خوبی است.


روز پنجاه و پنجم: کلاس اعتماد به نفس

می‌خواهم یک داستان درباره‌ی کلاس اعتماد به نفس بنویسم، قهرمان داستان یک دختر خجالتی است که به پیشنهاد دوست صمیمی‌اش در کلاس اعتماد به نفس شرکت می‌کند. چون به سبب خجالتی بودن مشکلات زیادی دارد. مشکلاتش بخصوص از وقتی که دوستش ازدواج کرده است و آن‌ها مثل گذشته نمی‌توانند با هم باشند بیشتر شده است.

دختر در کلاس ثبت‌نام می‌کند و می‌رود آنجا، مسلماً آن جا یک مطب است یا یک کلینیک، چون این کلاس را یک دکتر روانپزشک یا روانشناس ترتیب داده است. هزینه‌ی کلاس مسلماً بالاست چون ایده‌ی دکتر در منطقه‌ی خودش جدید است. 

مکان کلاس باید یکی از اتاق‌های کلینیک باشد یک اتاق مستطیل بزرگ مناسب است، که صندلی‌های زیادی در آن چیده بشود، شاگردان کلاس بهتر است مختلط باشند یعنی هم خانم و هم آقا، این طوری دستم برای حوادث بازتر است.

 دختر در کلاس می‌نشیند و تا وقتی که معلم بیاید به سرگذشت همکلاسی‌هایش که در ردیف‌های جلویی و عقبی نشستند (دوروبرش) گوش می‌دهد و شاید در دلش می‌خندد مخصوصاً به آن آقایی که می‌گوید من همان جلسه‌ی اول رد شدم و مجبور شدم دوباره ثبت‌نام کنم، دختر تو دلش فکر می‌کند صد رحمت به خودم این دیگر خیلی خجالتیه.

باید به مراحل چهل‌گانه‌ی کلاس فکر کنم، در کلاس واقعی که کالیفرنیا برگزار میشود مرحله‌ی اول مرحله‌ی پرسیدن آدرس در خیابان است و مرحله‌ی چهلم رها کردن یک هندوانه وسط یک میوه‌فروشی شلوغ بدون احساس خجالت. مرحله‌ی اول همین آدرس خوب است مرحله‌ی آخر را شاید تغییر بدهم شاید هم نه، به مراحل بعد آن قدر نیاز ندارم چون قهرمان داستان قرار است همان مرحله‌ی اول رد شود، ولی چند تا مرحله که شامل مرحله‌ی آخرم می‌شود برای داستان‌های یک خطی که همکلاسی‌های دختر تعریف می‌کنند لازم دارم.

اول شخص بنویسم بهتر است؟ اول شخص را ترجیح می دهم. به کلاس اعتماد به نفس رفتم یک اتاق بزرگ پر از صندلی، آقای دکتر فلانی مدرس کلاس است، ظاهراً خودش قبلاً اعتماد به نفس کمی داشته‌ است، بعد یک سفر می‌رود کالیفرنیا و آنجا در کلاس اعتماد به نفس شرکت می‌کند و درمان میشود و شیفته‌ی این روش درمانی می‌شود و تصمیم می‌گیرد این روش را اینجا هم پیاده کند، این گونه می‌شود که دکتر فلانی کلاسی را در تهران دایر می‌کند تا هم به بیماران بی‌شمارش کمک کرده و هم خودش به نان و نوایی برسد.
هنوز دکتر نیامده‌ که سر درددل بچه‌ها باز می‌شود، خانمی می‌گوید مرحله‌ی چهلم را رد شده است و مجبور است دوباره از اول تمام مراحل را طی کند و می‌گوید این خیلی بی انصافیه، واقعاً اعتماد به نفس خوبی دارم، خواستم نیایم اما نمی‌شود که کلاس را رها کرد. من می‌پرسم خوب مرحله‌ی چهلم چی بود؟
خانم می‌گوید: رفتم بازار روز (تره‌بار) یک هندوانه به این گندگی(‌با دستاش نشان می‌دهد) برداشتم جلوی چشم ملت زدم زمین، درست وسط میدون، همه برگشتند نیگام کردن از خجالت قرمز شدم، دکتر گفت رد شدی، باید به مردم لبخند می‌زدی و می‌گفتی پیش میاد دیگه، پیش میاد دیگه. یا مگه نگا داره؟ و می‌رفتی یه هندوانه دیگه برمی‌داشتی. آه می‌کشد خلاصه رد شدم.
من از اون یکی می‌پرسم شما بار اولتونه یا شما هم رد شدید؟ می‌گوید منم رد شدم مرحله‌ی بیستم بود که افتادم. یکی دیگری می‌گوید مرحله‌ی سی‌ام بودم که افتادم، اون یکی مرحله‌ی پانزدهم، یک خانمی مرحله‌ی هفتم و آقایی که کنار دستم نشسته با خجالت و صدایی که انگار از ته چاه درمیاد می‌گوید تا حالا پنج بار ثبت‌نام کردم و هر‌بار مرحله‌ی اول را رد شدم، امیدوارم این بار به دومین مرحله برسم.
من می‌پرسم مرحله‌ی اول؟ خیلی سخت بود؟
نه باید بری تو خیابان از یک نفر آدرس بپرسی
-فقط همین( با ناباوری)
آره
بعد همه‌ می‌خندند و من فکر می‌کنم این دیگر خیلی شوت است و چقدر خجالتی است و صد رحمت به خودم مگر آدرس پرسیدن هم کاری دارد؟ و یک نفس راحت می‌کشم که مرحله‌ی اول قبولم و به مرحله‌ی دوم فکر می‌کنم.

بعد دکتر وارد کلاس می‌شود و یک ساعت صحبت می‌کند و ما را برای مراحل چهل‌گانه آماده می‌کند و یادآوری می‌کند که مواظب باشیم گیم ‌اور نشویم که مجبوریم دوباره شهریه بپردازیم و از اول در کلاس شرکت کنیم. بعد کلاس تمام می‌شود دکتر سوار بنز آخرین مدلش می‌شود و مطب را ترک می‌کند.

بعد فردا من می‌روم تو خیابان تا آدرس بپرسم، یک ساعت در خیابان پرسه می‌زنم حتی یک رهگذر هم رد نمی‌شود بعد دکتر می‌گوید خوب تایم شما تمام شد، شما نتوانستی با موفقیت این مرحله را رد کنی و رفوزه شدی، برو شهریه را بریز به حساب. و هر چه من می‌گویم آقای دکتر آخر از کی آدرس بپرسم کسی اینجا نیست، می‌گوید تقصیر من چیه؟ احتمالاً موانع روحیت مانع از این شدند که رهگذری در خیابان پیدا بشود، به اعتقاد من شما به کلاس بیشتری نیاز داری اگر من جای شما بودم همین مرحله‌ی اول را ده بار برمی‌داشتم.
خوب این طرح داستان بود، در روزهای بعد هم باید درباره‌ی شخصیت‌ها و مکان‌ها و اسامی فکر کنم، و یک کمی هم تحقیق کنم، اینها را به روزهای بعد واگذار می‌کنم.


بیست و هفتم خرداد ساعت اتمام ده و سی و دو دقیقه‌ی صبح
امروز بیست و چهارم خرداد








پنجاه و چهار: کمدتکانی


I REMEMBER

​              روز پنجاه و چهارم: به کدامین گناه شاهنامه...

  آن کمد سه در منبت‌کاری شده را به یاد می‌آورم، که به دیوار تکیه داده بود. درازاش تمام عرض اتاق را گرفته بود و قد بلندش را تا نزدیک سقف کشانده بود بلکه ابهتش را به رخ تمام اسباب و اثاثیه بکشد. رنگش کرم قهوه‌ای بود با رگه‌های طلایی بر درب‌هایی که از باز و بسته‌شدن مکرر خسته بودند.

بالای کمد بیشتر شبیه انباری بود، هر آن چه را که به وجودش چندان نیازی نبود آن‌جا روی هم تلمبار می‌کردند، از کرم‌های نیوآ و تی‌شرت و کادو گرفته تا کتاب‌های قدیمی و...

به ندرت بالای کمد رفته بودم شاید فقط یک‌بار، همان روزی که از رویش چند‌تایی کرم نیوآ برداشتم و در کادو پیچیدم و برای آموزگارمان بردم. خوب، او آموزگار محبوبم نبود، بنابراین برایم چندان اهمیتی نداشت که براش چی ببرم، به نظر کرم کادوی خیلی مناسبی بود برای آن که ارزان بود.

البته کرم واقعاً کادوی ارزانی نبود، ولی من بچه بودم و چون بعد از فروختن مغازه‌ی پدرم خانه‌‌مان پر از کرم و کادو و جوراب شلواری و تی‌شرت و غیره شده بود، فکر می‌کردم هر چیزی که در خانه داشته‌ باشیم و از بیرون نخریم ارزان است.


بگذریم، اصلاً یادم رفت می‌خواستم چی بگویم، آهان، داشتم از آن کمد بلند و خرت و پرت‌های روی بامش صحبت می‌کردم.

زمستان بود شاید هم تابستان، واقعاً یادم نیست فقط یادم است برای مرتب‌کردن وسایل روی کمد رفتم و رو بامش نشستم. مجبور شدم قوز کنم که سرم به سقف نخورد، وای که چقدر آن جا گرم بود و چقدر مرتفع!

سرگرم بررسی خرت و پرت‌ها بودم که چشمم به آنها افتاد، یک دسته کتاب قدیمی که احتمالاً متعلق به پدرم بودند، بیشترشان مذهبی بودند یکی دو تایی هم روانشناسی و یک کتاب شعر بی‌جلد. همه کاهی و رنگ و رو رفته.

از هر کدام چند ورقی خواندم چنگی به دل نمی‌زدند. بعد آن کتاب بی‌جلد را برداشتم،  و با احتیاط شروع کردم به خواندن اشعار رنگ و رو پریده‌اش. احساس می‌کردم برگ‌های سست کتاب هر آن در دستانم پودر می‌شوند، اما اشعارش نه، آنها تازه داشتند در دل و جانم عمارتی پی می‌افکندند، دیگر نیازی به جلد کتاب نبود، دیگر می‌توانستم نام شاعر را با اطمینان بگویم، فقط فردوسی بزرگ می‌توانست چنین دلنشین و استوار شعر بسراید.

ساعتی بعد، کتاب را همان‌جا رها کردم تا هر‌بار که فرصتی شد بازگردم و چند جرعه‌ای از جام حکیم توس بنوشم تا جان تشنه‌ام را سیراب سازم.

 افسوس، که چنین فرصتی دیگر تکرار نشد، زیرا شاهنامه آن‌جا نبود! راستی آن شاهنامه‌ی کاهی و رنگ‌ و رفته به کجا رفته بود؟ به نزد صاحبش بازگشته بود یا از فرط ضعف و سستی خود را به مرگ تسلیم کرده بود؟
 هنوز که هنوز است نمی‌دانم. اما با زمزمه‌ی این ابیات دلخوش می‌شوم و غصه را از یاد می‌برم:
                  بناهای آبـــــــاد گردد خراب / ز باران و از تابش آفتــــــاب
                      پی‌افکندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و باران نیابد گزند      


چهارشنبه بیست و شش خرداد
ویرایش حالا بیست و چهارم تیر

۱۳۹۵ تیر ۲۲, سه‌شنبه

پنجاه و سه: هر کلمه یک معماست


DICTIONARY
           روز پنجاه
​ ​
و سه: من و جناب فرهنگ



             من:
​ هر کلمه یک معماست، آه!


            رنود: جمع
رند، رندها.
       
           عنز:همان عنق
​ ​
است،
 بد اخلاق، غیر قابل تحمل، رو اعصاب.
       
​          ​
 اسطقس: اسی
​ که قسط دارد. داش اسی بدهکار.​
نام
دیگر
اسطوخودوس.

    
​       ​
بیسراک: بی
خانه، بی‌خانمان.
بیست
​ تا راکی. پایه‌ی راک، اصول اولیه‌ی موسیقی راک. همان فتراک نیست؟​
 
​           ​
قماط
: قمات،
​ جمع مکسر قم، قم‌ها. قمِ مات. ​


 
    فرهنگ عمید

       فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید


             رنود: (رُ
​ نُ​
) جمع
​ کلمه‌ی فارسی رند به سیاق عربی، رندان.

          
    عنز: ا.
​ [ع] (عَ نْ) بز ماده، ماده بز. ماده آهو. آهوبره‌ی ماده. عناز «عِ» و عنوز «عُ نْ» جمع.
      
 اسطقس: ا. [ع]
​ ​
(اُ.طُ.
​قُ  یا اِ.طُ.قِ) مأخوذ از یونانی. اصل، ماده‌ی اولیه، اصل هر چیز، عنصر، هر یک از عناصر چهارگانه: آب و خاک و باد و آتش. اسطقسات جمع.​

      
 بیسراک: ا. (بِ.
​ سُ​
) شتر،
​ شتر جوان، شتر دو کوهانه. به معنی الاغ و استر هم گفته‌اند.
 

          قماط
: ا. [ع] (قِ) پارچه‌ای
​ که دست و پای کودک شیرخوار را در آن می‌بندند، قنداق، قنداقه.​

            


نوشته شده در تاریخ بیست
​ و شش ​
خرداد
تایپ شده در تاریخ امروز، بیست
​ و دوم​
تیر نود و پنج

۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

پنجاه و دو: پرواز رویاها




   MAGAZINE PUZZLE
     روز پنجاه و دوم: نگارستان بی نگاره
 من یک نقاشم، یک نقاش با تابلوهای سفید. دیوارهای گچی نگارخانه‌ام با چند صد تابلوی سفید، سفیدتر شده است. همان تابلوهایی که کلی وقت صرفشان کردم؛ از یک روز تا یک هفته و گاهی ماه‌ها کنار سه‌پایه ایستادم، رویاها و تخیلاتم را با رنگ‌های زیبا و درخشان بر بوم سفید می‌گذاشتم و به آنها جان می‌دادم. اما همین که هنرنمایی‌ام به پایان می‌رسید و قلم را کنار می‌گذاشتم، رنگ‌ها که اینک اقیانوسی پر از کشتی، یا کوهستانی جنگلی، یا جویباری در دل بیشه‌ای شده‌ بودند از بوم پر می‌کشیدند و می‌رفتند. و من می‌ماندم با یک تابلوی سفید و تهی.

بار اول که هزار پروانه‌ی آبی درخشان بر بوم کشیدم، چنان از عظمت اثرم به هیجان آمدم که چند قدم عقب‌ رفتم و با چشمانی خندان محو تماشای چشم‌انداز بدیعی که ترسیم کرده بودم، شدم و ناگاه... آه، تمام پروانه‌ها بالهایشان را تکان دادند و از تابلو بیرون آمدند، مدتی در اتاق دور سرم چرخیدند، سپس از پنجره‌ی نگارستان بیرون رفتند. نپرسید به کجا که نمی‌دانم.
آن روز برای ساعاتی گیج و منگ بودم، فکر می‌کردم شاید خواب دیده‌ام، اما بوم سفید مدرکی بود بر اثبات بیداریم.
پس از آن، یک هفته‌ی تمام از کارگاه بیرون نیامدم و از بام تا شام فقط نقاشی‌ کردم، هنگامی که همه‌ی تصورات، تخیلات و رویاهایم را از قفس آزاد کردم، نگارستان را ترک کردم تا یک ماه تمام بخوابم، آخر تخیلاتم ته کشیده بود و برای کشیدن نقاشی‌های جدید رویا می‌خواستم، رویاهای تلخ و شیرین.

کم‌کم به این‌کار معتاد شدم، کشیدن تابلوهای سفید را می‌گویم. مشتری‌هایی که به گالریم می‌آمدند، در نگارخانه چرخی می‌زدند، از کنار تابلوهای سفید با تعجب و تحقیر رد می‌شدند و نومیدانه آنجا را ترک‌ می‌کردند.
 هر‌چه توضیح می‌دادم این‌ها خالی نیستند: «مثلاً این یکی همان پرنده‌ای که پشت پنجره‌ی اتاقم آواز می‌خواند، کنارش پوپک، دختر طوبا خانم، است که کفشی به پا ندارد.... آن رو‌به‌رو پیرمردی که روی نیمکت پارک می‌نشیند و برای مرغابی‌ها خرده‌ نان می‌ریزد... این یکی کلیساست که بر کرانه‌ی دریاچه‌ای زیبا ایستاده، باورم نمی‌شود مگر ممکن است آن دو کودکی را که دست در دست از گذرگاه عابر پیاده می‌گذرند نبینید؟ تو را به خدا، یک کمی صبر کنید... حداقل تابلوی شکار گنجشک را از من بخرید... آقا... خانم... خانم، شما که هنرمندید، شما دیگر چرا؟... چطور آن درخت نارون را نمی‌بینید؟....»




حیف که مردم فقط تابلوهای سفید و تهی از رنگ و نگار را می‌دیدند! برای همین است که دیگر نمایشگاهی برپا نمی‌کنم، و تابلوهایم را به هیچ کس جز خواهرزاده‌ی خردسالم نشان نمی‌دهم. آخر، او تنها کسی است که نقش‌ها را می‌بیند و از زیبایی تابلوها به وجد می‌آید.

هر غروب با هم در نگارستان قدم می‌زنیم و از تابلوها حرف می‌زنیم. بعد من قلمم را برمی‌دارم و بامزه‌ترین رویایش را به تصویر می‌کشم و هنگامی که تابلو به پایان رسید و رویا از بوم گریخت، دوتایی بلندبلند می‌خندیم.

براساس تصویری از نشریه‌ی منزل

بیست و چهار خرداد نود و پنج
ویرایش حالا بیست و یکم تیر. تصاویر از پین‌ترست
Images from Pinterest.

 

۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

پنجاه و یک: چهار فصل


۵۰ واژه و یک داستان

روز پنجاه و یکم: چادر نماز خانم گل

قالی دوازده متری شکوفه کرده بود، آن را زدم زیر بغل، از پله‌ها روان شدم،  راهروی باریک را با بدبختی رد کردم. بعد از پلکان ایوان پایین آمدم و قالی را کف حیاط کنار دیوار همسایه‌امان خانم گل گستردم. 

 چشمم افتاد به توت‌های درشت درختش. با شلنگ درخت بیچاره را آن‌قدر تازیانه زدم تا قالی یکدست قرمز شد، بعد توت‌های قرمز را ریختم تو دامن لباسم و دویدم سمت آشپزخانه، توت‌ها را در سینک ریختم و با مسواک شستمشان.

دوباره برگشتم حیاط، نشستم رو قالی تا نوش‌جان کنم توت‌های خاله گل باقالی را که ناگهان توپ پلاستیکی مجید پسر زهرا خانم خورد تو سرم، توت‌ها را با عصبانیت رو قالی ریختم تا جارو را بردارم.

دمپایی‌های ابریم را پوشیدم و با همان سر و وضع آشفته و دست‌ و لب قرمز خونی دویدم تو کوچه و افتادم دنبال پسرک. از دیدنم رنگش پرید، انگار خون‌آشام دیده بود. همان طور که می‌دوید، فریاد می‌زد: «گم شو خون‌آشام، دست از سرم بردار».

مجید دوید سمت خانه‌شان، ننه‌اش از پنجره یک قابلمه ماکارونی ریخت رو پله‌های مرمری خانه‌‌اشان، من رو پله‌ها سر خوردم و افتادم زمین. همان موقع بود که تیر‌آهن خانه‌اشان آمد رو سرم. به گمانم سحر و جادوی پیرزنه بود، همان ننه‌ جان که مادربزرگ مجید است.

ما را بردند بیمارستان، دکتر سرم را با حوله بست و گفت: «چیزیت نیست، مرخصی».

برگشتم خانه از نردبان بالا رفتم و کنار گلدان‌های شمعدانی لب بام نشستم. بچه‌ گربه‌ای سیاه و ناز به جمع‌مان پیوست و شروع کردن به لیسیدن خودش، هنگامی که کاملاً سفید شد، پا شد و رفت. انصافاً تکنولوژی زبانش بسیار پیشرفته‌تر از برس و سفید‌کننده‌ی ما است. 

نگاهم افتاد به شال گردن کهنه‌ای که کنار یک نصفه آجر وسط پشت بام دراز کشیده بود. فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت، شال را دور آجر پیچیدم و بعد چند دور در هوا چرخاندم، چرخ و فلک که شتاب گرفت، سایه‌ی مگسی را که بر فراز میز تحریرم پرواز می‌کرد نشانه رفتم. 

میز تحریر از وسط نصف شد و نمی‌دانم چرا همان لحظه نصف شیروانی همسایه فرو ریخت، از ترس دویدم تو اتاق و در را محکم بستم.

 سعی‌ کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، سه تا سیب‌زمینی برداشتم و برای خودم هش‌براون درست کردم.  روی موکت آشپزخانه نشسته، تابه را گذاشتم کنارم و با موبایلم دستور هش‌براون را رو وبلاگم گذاشتم. همان موقع بچه گربه از کشوی کابینت روی تابه شیرجه زد و نیمی از غذا را بلعید. این دیگه از کجا پیداش شد؟ 

موبایلم خاموش شد، شارژر را به پریز زدم و طرحی از قفس قناری با مداد روی لیوان کاغذی ترسیم کردم. کمی چی‌توز یخ‌زده از یخدان درآوردم، سازم را کوک کردم، روبه‌روی تابلوی کلیسای سنت استفانوس نشستم و قطعه‌ی جوانی کجایی که یادت کنم؟ را خیلی با احساس اجرا کردم. 

به خودم که آمدم خانه از دود پر شده بود، سعی کردم با جی‌پی‌اس منشأ دود را پیدا کنم که توفان شد و باد همه‌ی رخت‌ها را برد. برای خودشیرینی با بیل دویدم دنبال چادر نماز خانم گل. چادر با باد می‌رفت و من هم با بیل تعقیب‌شان می‌کردم. 

سر گذر یک قنادی بود، بدجوری هوس کیک شکلاتی کرده بودم، اما تو جیبم فقط چند تا سنگریزه با هم یک قل دو قل بازی می‌کردند، آهی از ته دل کشیدم که چمدانی جلوی پایم نگه داشت. 

سوار شدم. از اتوبان با سرعت نور گذشتیم و به خانه رسیدیم. دیدم کف حیاط با برگ توت فرش شده و چادر نماز خانم گل در سبد حصیری روی صندلی گهواره‌ای رو ایوان جا خوش کرده است، چطور به خانه برگشته بود؟

 چادر نماز را شستم و رو بند رخت انداختم. بعد برای خودم یک فنجان چای ریختم و کنار پنجره نشستم و منظره‌ی حیاط را تماشا کردم. بیرون برف می‌بارید...



واژگان : قالی- درخت توت- شلنگ- سینک- توپ پلاستیکی- جارو- دمپایی- ماکارونی- پله- تیرآهن- حوله- نردبان- گلدان- بچه گربه- برس- شال- آجر- سایه- مگس- میز- شیروانی- سیب زمینی- موکت- موبایل- کشو- پریز- قفس‌ قناری- مداد- لیوان- چی‌توز- یخدان- ساز- کلیسا- دود- جی‌پی‌اس- توفان- بیل- چادر نماز- کیک- سنگریزه- چمدان- اتوبان- برگ- سبد- صندلی- بند رخت- چای- برف-

بیست و سوم خرداد نود و پنج
یکشنبه بیستم تیر



چهل و نه: نویسنده‌اید؟


SELL THE PET
  روز چهل و نهم: جوجه‌تیغی زیبای من

 یک سُکاسِه به فروش می‌رسد



  نشریه‌ی بانکداری موفق

  قابل توجه طلبکاران آماتور

چک برگشتی زیاد دارید و زور‌ بازو کم؟
           از پس حقوق قلچماق‌ها هم برنمی‌آیید؟
                                چرا برای وصول طلب‌تان یک سکاسه نمی‌خرید؟
                تضمین می‌کنیم
جوجه‌تیغی تیرانداز ما چنان بدهکاران را تیرباران کند که چاره‌ای جز پرداخت طلبتان نداشته باشند.
 اگر پیشنهاد ما مورد پسند شماست، با این شماره ۰۹۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰  در بیست و چهار ساعت شبانه‌روز، هفت روز هفته تماس حاصل فرمایید.







نشریه‌ی تمشک طلایی

نویسندگان، ترانه‌سرایان، خوانندگان و موزیسین‌های عزیز
                      همراهان گرانقدر نشریه‌ی وزین تمشک طلایی

که از لک شدن لباس‌تان به خاطر پرتاب مکرر گوجه‌فرنگی و تخم‌مرغ هواداران به ستوه آمده‌اید
                          
                                       دیگر نگران نباشید

                                            زیرا ما مشکل شما را حل کرده‌ایم

   حتماً می‌پرسید چطور؟            با سکاسه‌ی تیرانداز
                            تعجب نکنید!
      فقط به جای سفارش ماشین‌لباسشویی تمام اتومات، سکاسه‌ی قهرمان ما را به خانه ببرید،
              بلکه بتوانید سبکبال در خیابان‌های شهر پرسه بزنید.

       تضمین می‌کنیم هیچ‌یک از هواداران عصبانی از ترس تیرهای مهلک سکاسه تا فاصله‌ی ۵۰ کیلومتری شما آفتابی نخواهند شد!!!

برای کسب اطلاعات بیشتر و سفارش این موجود استثنایی با شماره‌ی ۰۹۱۰۰۰۰۰در ساعات اداری و غیر اداری تماس حاصل فرمایید. تمشکی باشید و طلایی.


 بیست و یکم خرداد نود و پنج ساعت یازده و پنجاه و یک دقیقه‌ی شب
اینک نوزدهم تیر نود و پنج


۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

چهل و هشت: با یک نگاه عاشق شدم


MAGAZINE PUZZLE


روز چهل و هشتم: شاعر ریاضیدان یا ریاضیدان شاعر؟

با همان نگاه اول عاشقش شدم، منتها نمی‌دانستم چطور این را بهش بگویم. با این که سه بار در هفته با هم کلاس داشتیم و اغلب در دانشکده همدیگر را می‌دیدیم، اما خجالت می‌کشیدم راز دلم را برملا کنم.

چقدر تلاش کرده بودم حرف دلم را بزنم، اما نتوانسته بودم. چند بار سر حرف را باز کردم و درباره‌ی موضوعات عادی و الکی مثل آب و هوا،کتاب، شعر، آینده‌ی شغلی، بازار کار، سیاست روز ایران، حملات تروریستی اخیر، انفجار موشک و این شنیدید؟ و آیا می‌دانستید که؟ و غیره گپ زدیم، اما نه درباره‌ی عشق و عاشقی.

نمی‌دانم چرا وقتی می‌دیدمش چنان دست‌پاچه می‌شدم که یادم می‌رفت چی باید بگویم، بنابراین اولین موضوعی که به ذهنم می‌رسید سوژه‌ی گفتمان روزمان می‌شد تا این که...

تا این که شنیدم یکی از همکلاسی‌ها می‌خواهد پا پیش بگذارد، داشتم دیوانه می‌شدم اگر بله می‌گفت چی؟
نه، نمی‌توانستم به همین راحتی از عشقم بگذرم.

آن شب تا صبح خوابم نبرد، مدام از این پهلو به آن پهلو غلتیدم و فکر کردم چطوری بگویم که عاشقشم. صبر بیش از این جایز نبود، اگر دست دست می‌کردم از دستش می‌دادم و تا آخر عمر حسرت می‌خوردم.

دم‌دمای صبح بالاخره تصمیمم را گرفتم، تندی کاغذ و خودکار را برداشتم و شروع کردم به نوشتن... خوشبختانه، آن روز با هم کلاس داشتیم.


یک ساعت زودتر وارد کلاس شدم، گچ را برداشتم و شروع کردن به نوشتن غزلی که سروده بودم به زبان خودمان. تخته که پر شد از ارقام و فرمول‌های ریاضی، کم‌کم سر و کله‌ی بچه‌ها پیدا شد.

با دستانم صورتم را پوشاندم و شرمنده جلوی تخته‌سیاه ایستادم. همکلاسی‌ها هاج و واج به فرمول‌های بی‌ربط نگاه می‌کردند و می‌پرسیدند: اینها دیگر چیه؟ برای چی اینها را نوشتی؟ حالا، چرا صورتت را قایم کردی؟؟؟

هیچ‌کدام آن‌قدر عاشق نبودند که بتوانند شعرم را بخواندند، هیچ‌کدام.


استاد که به کلاس آمد، با تأسف به تخته نگاهی انداخت و امر کرد که یکی این مزخرفات را پاک کند. سپس زیر لب زمزمه کرد: ««عشقی که در جوانی در کله‌ی جوان است/ بشنو که قیمت آن در حد یک قران است». کاش به جای این کارها، یک کمی به آینده‌ی کشورتان فکر می‌کردید!  افسوس!  ما هم جوان بودیم و شما هم...»

کجکی لبخند زدم که یکی حرف دلم را فهمیده بود، بعد تا پایان وقت کلاس فقط آه کشیدم، آن هم آه‌های بلند و سوزناک!!!!

از کلاس که داشتم بیرون می‌آمدم، یکی پرسید: نمی‌دانستم شاعرم هستی؟ یکهو احساس کردم قلبم افتاد ته کلاس، اشتباه نکرده بودم ما زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدیم :)



براساس تصویر مقاله‌ی «شما هم از ریاضی‌ بدتان می‌آید؟» از مجله‌ی دانشمند.

نوشته شده در تاریخ بیست خرداد نود و پنج
اینک هیجدهم تیر نود و پنج








۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

چهل و هفت: جیلینگ جیلینگ سکه


  FOUND POEM
روز چهل و هفتم: مشتلق باز داریم یک مهمان


مه نو آمد و کُیــــــــن واچ خبر داد مرا     
جیلینگ جیلینگ سکه مژده‌ی سحر داد مرا

همرهم شد پای ســـفره‌ی ســــــــحری
قصه‌ها گفت از ســوییس و واچِ لــری

قصه‌ی عشقـــی آنـــــت و لوســــــیان
از مداوای پای دنـــــــی در لـــــــوزان

بس شیرین بود قصه‌ی کُـــــــــین واچ
ما نکردیم دیــزی را حتـــــــی تـــــــاچ

دیزی ســـــــــــــــــرد و از دهن افتاد
دلکم تازه قـــــــــــــــــــار و قور افتاد

تا که دست بردیم در سفــــــره‌ی نان
پرکشید از گلــــــــــــــدسته بانگِ اذان

ما وضــــــــــــــــــو ساختیم بهر نماز
حرص خوردیم روز یلداست و دراز

کــــــــــــــین واچ گفت هستم تا افطار
قصـــــــــــــه‌ام هست سریِ دنباله‌دار

تیک و تاک ســــــکه چـــــــــــکه چکید
آفتـــــــــــــــــــــاب هم لبِ بوم رسید

مشــــــــــــتلق باز داریم یک مهـــمان
دنـــــــت کارامل آمده بر سر خوان



میکس آگهی کین واچ و دنت کارامل
کین واچ: هر سکه داستانی را بازگو می‌کند.
 COINWATCH: EVERY COIN HAS ITS OWN STORY. SWISS MADE

دنت نوشیدنی کارامل میهمان جدید سفره‌ی افطار شما. 
 DANETTE
     

بیت هفتم رو اعصابمه. با این که کلی کلمه ی هم قافیه با نماز پیدا کردم, ولی به مصراع دلخواهم نرسیدم


 سروده شده در تاریخ نوزده خرداد نود و پنج
امروز هفدهم تیر نود و پنج




۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

چهل و شش: نامه‌ای به یک ایرانگرد آماتور




   HELLO ME
روز چهل و ششم: سفر

سلام مریم جون

وای، داری چمدانت را می‌بندی؟... آره، داری می‌روی سفر؟... کجا؟...  دور ایران؟... وای، چه باحال! پس بالاخره به آرزویت رسیدی، خیلی برایت خوشحالم. 
حالا، آمادگی کافی داری؟... چی؟ کلی مطالعه کردی و نقشه‌ی راه‌ها را بررسی کردی؟ چه‌خوب! 

مثل این که با گروه خوبی هم همسفر شدی، همه حرفه‌ای هستند و کار بلد. عالیه دیگه، چی از این بهتر :)

امیدوارم بهت خیلی خوش بگذرد، راستی موبایل ماهواره‌ای و دستگاه جی‌پی‌اس که برداشتی، نمی‌خواهم گم بشوی و یک هواپیما و چند تا بالگرد و کشتی و جیپ صحرا و ... را بفرستیم دنبالت. در ضمن این دفتر را هم با خودت ببر تا سفرنامه بنویسی، بنویسیا، وبلاگت که خواننده نداشت شاید سفرنامه‌ات نظر چند نفر را جلب کرد :)

سفرت چند روزه است؟می‌دانی؟... ویلی فاگ هشتاد روزه دور دنیا را گشت، ببینم تو چند روزه دور ایران را می‌گردی، کمتر از هشتاد روز یا بیشتر؟ 

به هرحال، فراموش نکن هر روز یک نگاره‌ای :) فیلمی، صدایی، تصویری از خودت بفرستی تا مطمئن بشویم فراموش‌مان نکردی. خوب دیگر برو، برو که جا نمانی، حسابی هم مراقب خودت باش. خدا پشت و پناهت.

                                                    با احترام
                                                    بهترین دوستت من
                                             تاریخ یک صبح بهاری در آینده

نوشته شده در نوزده خرداد پنج دقیقه به دوازده شب
ویرایش شده حالا شانزده تیر 

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

چهل و پنج: جدامیشی رمضان؟



DICTIONARY
           روز چهل و پنج: من و جناب فرهنگ


             من
            اشکوهه: مخفف اشکام کو؟ آش کوهی. اشک کوه (رودخانه‌‌ای که از کوه سرازیر می‌شود). دختر بسیار اشک‌ریز. خواهر اشکبوس ف.نگا. شاهنامه (فراموش کن نگاه به شاهنامه را)
        بادگانه: محل گذر باد.
           پادگانه:همان بادگانه است. پادگان دختران.
         جدامیشی: اصطلاحی که مردم هنگام طلاق و جدایی از یک‌دیگر می‌پرسند: جدا می‌شی یا نه؟
        مادی: آنچه معنوی نیست؛ دنیایی. منسوب به ماده.        کشف: یافتن؛ پیدا کردن. درک کردن. یافتن آنچه مجهول است.
 
    فرهنگ عمید
       فرهنگ عمید       فرهنگ عمید

             اشکوهه: (اُ.کُ.هـَ) اشکهه؛ فواق؛ سکسکه؛ آروغ.
          
    بادگانه: ا.مر. (دْ نَ) نوعی از پنجره یا پرده که با چوب‌های نازک درست می‌کنند و جلو در اتاق یا پنجره کار می‌گذارند که هوا داخل شود و کرکره نیز می‌گویند. بالکانه و پالگانه و پادگانه هم گفته می‌شود.

      
 پادگانه: ا. (دْ نَ) بام، پشت‌بام. به معنی پنجره و دریچه هم گفته شده، پالگانه و پالکانه و بالکانه نیز گفته‌اند.
         
 جدامیشی: ا. (جَ. مِ. شِ) «مأخوذ از مغولی» نوعی از جادوگری که در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند نگا. یده.


    یده: (اسم) [ترکی] ‹جده› [قدیمی]
[yade] نوعی سِحر که در آن با استفاده از سنگ‌های مخصوصی برف و سرمای شدید ایجاد می‌کردند و بیشتر توسط مغولان انجام می‌شد؛ جدامیشی: ♦ اشک را موی‌کشان بر سر مژگان آورد / کار سنگ یده از نالهٴ نی می‌آید (صائب: ۷۸۴).

  مادی: ا. در اصطلاحی مردم اصفهان نهر، نهر اصلی. مادی سالار: مأمور تقسیم آب مادی‌ها.
         
مادی: ص.ن. [ع] (دِّ یّ) منسوب به ماده، آنچه منسوب و مربوط به ماده باشد مثل حیوان و نبات و جماد اا و کسی که همه چیز را به ماده نسبت دهد و منکر خدا باشد.
      
        کشف: مص. [ع] (کَ) آشکار ساختن؛ پیدا کردن. برهنه کردن. پی بردن به چیزی که پیش از آن مجهول بوده. (تصوف) ظهور حقایق غیبی بر سالک.
        کشف: ا.(کَ شَ) «پهـ. kasuk» لاک‌پشت اا و برج چهارم از دوازده برج فلکی که سرطان باشد اا به معنی کوزه‌ی بزرگ دهان گشاد، و به معنی یخدان هم گفته شده.

نوشته شده در تاریخ هیجده خرداد ساعت ده و سی و پنج دقیقه
تایپ شده در تاریخ امروز، پانزدهم تیر نود و پنج

۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

چهل و چهار: قاب خالی


​7*7*7​
روز چهل و چهارم: دنبالش دوید با چشم گریان
هفتمین کتاب قفسه «خزه» است، که داستان روایتگر زندگی سربازی است که به تازگی از جبهه‌ی جنگ  جهانی دوم بازگشته است. این است هفتمین جمله‌ای که در هفتمین صفحه پیدا کردم: «چنان که انگار در آن میان قاب‌شان کرده‌اند».

قاب خالی

* برق پوتین و لباسِ خـــــــاکی       بـــــوی‌ اسفند و نگاهِ شــــــــاکی
* چشمه‌ی مادر قل‌قل جوشید         گوشه‌ی چادر   چشمشو بوسید
* رو‌به‌روی او مردش ایســــتاد           تو قـــاب درگاه مردانه دست داد
* تا بابا رد شد از زیر قـــــــــرآن          لیلا جیغ کشید نرو بــــابـــــا جان!
*دستــی تکان داد با لبِ خندان          تندی گام برداشت سوی‌ خیـــابان
*قاب خالی شد آنی در یه لحظه        کاسه خـــــالی شد بر کفِ کوچه
*تا بــــابـــــا گم شد در خم کوچه        قــــــاب ما پر شد از عطـــرِ جبهه


چنان

​ که انگار در آن میان قاب‌شان کرده‌اند. خزه: ترجمه‌ی احمد شاملو

شانزده خرداد نود و پنج ساعت دو بعد از ظهر
امروز چهاردهم تیر نود و پنج، بیست و هشت رمضان هزار و چهارصد و سی و هفت
موقع نوشتن این شعر به یاد آوردم که خواهرم لیلا چقدر بی‌تابی می‌کرد وقتی بابا می‌خواست برود جبهه. 

 

۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

چهل و سه: فال قهوه



FIRST
روز چهل و سوم: اولین باری که قهوه نوشیدم

«پی اسم تو می‌گشتم ته یه فنجون خالی/ دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی/ فنجون‌های لب‌پریده قهوه‌های نیمه‌خورده/ من و عشقی که واسه همیشه مرده/ دل به عشق تو سپرده...»
 دوستی داشتم که به فال قهوه خیلی اعتقاد داشت، می‌گفت هر وقت قهوه می‌خورم، فالم را از طرحی می‌خوانم که نقش بسته کف فنجان. این قدر به این کار معتاد شده بود که با نوشیدنی‌های دیگر هم فال می‌گرفت: با تفاله‌های ته استکان چای، با نعناهای لیوان دوغ، با تکه‌‌های یخ‌ آب میوه. آره، فال می‌گرفت فقط محض خنده.

اما خودم نخستین بار به قصد فال و سرگرمی، قهوه ننوشیدم، بلکه سرمست رایحه‌ی خوشی شدم که در فضا پیچیده بود...


 چهارتا قوطی فلزی کوچولوی مرموز ایستاده بودند لب قفسه‌ی بالایی آشپزخانه‌. فکر نمی‌کردم محتویات‌شان جالب توجه باشد، وگرنه چرا قفسه‌ی بالایی گذاشتندشان و هرگز سراغ‌شان نمی‌روند؟ حدس می‌زدم داخلشان یا ادویه‌ است یا دارو ، شاید هم مرگ موش. به‌ هرحال، قوطی‌ها از دستم در امان بودند، برای آن که کوچک بودم و دستم به قفسه نمی‌رسید.‌

تا این که روزی، بابایم احوال قوطی‌ها را پرسید، یکی از آنها را برداشت، درش را باز کرد و چند قاشق چایخوری از پودر قهوه‌ای آن را تو یک ظرف ریخت، کمی آب سرد به پودر اضافه کرد و آن‌ها را خوب هم زد. بعد ظرف را سر اجاق گذاشت و منتظر ایستاد تا جوش بیاید.

بوی خوشی در خانه پیچید، مثل اسفندی که رو آتیش بالا و پایین می‌پرید، هیجان‌زده بودم و کنجکاو که بدانم این نوشیدنی معطر چیست و چه مزه‌ای دارد؟ وقتی که دانستم نامش قهوه است، اشتیاقم افزون‌تر شد برای آن که خارجی‌ها مدام در فیلم‌ها قهوه‌ می‌خوردند صبح و ظهر و شب. با شیر، بی‌شیر. با شکر، بی شکر. با خامه و بی‌خامه. حدس می‌زدم که باید خیلی خوشمزه باشد که آنها وقت و بی‌وقت بساط قهو‌ه‌اشان به راه است.

قهوه که کف کرد، بابا آن را از اجاق برداشت و در یک استکان کوچک ریخت و از مامان خواست آن را بچشد. با ناراحتی پرسیدم : «پس لیوان من کو؟» بابا توضیح داد که قهوه مخصوص بزرگترهاست و بچه‌ها نباید قهوه بخورند. مامان هم حرفش را تأیید کرد و گفت که بچه حتی نباید چای بخورد و خانه‌ی ما خیلی هر‌دمبیل است که بچه‌ها چای می‌خورند و...

زیر بار این حرف‌های باکلاس نرفتم و اصرار کردم، تا دلشان به رحم آمد و استکانی قهوه برایم آوردند. با چه ذوقی استکان را به سمت لبم بردم و با چه شعفی یک جرعه نوشیدم و با چه نفرتی چشمانم را محکم بستم و استکان را به آن‌ها برگردانم و بلند گفتم: «مزه‌اش مثل زهر مار است». آن‌ها هم خندیدند و گفتند که دیدی، راست گفته بودیم؟ نگفته بودیم که قهوه برای بچه خوب نیست. آره، همان جرعه کافی بود تا برای همیشه قید قهوه را بزنم و بهش فکر نکنم.

حس کسی را داشتم که فریب خورده است؛ طعم تلخ قهوه اصلاً به مذاقم خوش نیامده بود، به نظرم شربت سرفه‌ی بدمزه از قهوه بسی خوشمزه‌تر بود. دیگر به آن قوطی‌های کوچولو بد نگاه می‌کردم، حق داشتم فکر کنم توشون سم است.


تو فیلم‌های خارجی هنوز هم قهوه می‌خوردند، حتی بیشتر از قبل، صبح و ظهر و شب، وقت و بی‌وقت. ولی من دیگر به قهوه‌ میلی نداشتم، فکر می‌کردم چقدر خارجی‌ها بد سلیقه هستند.

 آن قوطی کوچولو هم روی قفسه ماند و نمی‌دانم عاقبتش چی شد، مطمئناً عاقبت به خیر نشد، برعکس سه تا رفیق دیگرش که عاقبت به خیر شدند، آخر برادرم کشف کرد محتویات‌شان خیلی خوشمزه است!

 و پس از کشف این حقیقت شیرین، هر بار که مادر در منزل نبود، صندلی را کنار قفسه می‌کشیدم، رو پنجه‌ی پا می‌ایستادم و برای برداشتن قوطی‌های کنار قوطی قهوه دستانم را دراز می‌کردم، بعد تندتند پودر شکلات و پودر خامه و  پودر نارگیل را نوش جان می‌کردم، تا روزی که ته‌شان درآمد.

راستی بابا چرا آن موقع قهوه را با خامه سرو نکردی؟ ای کلک!


الآن دیگر طعم قهوه را دوست دارم با شکر، بی شکر، با خامه ، بی خامه. اما بیشتر قهوه را به خاطر بوی خوشش دوست دارم.


پانزده خرداد نود و پنج، ساعت پنج بعد از ظهر
امروز سیزدهم تیر نود و پنج


۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

چهل و دو: خوانندگی در کافه‌های تهران


WHO AM I?
  روز چهل و دوم: کافه خوانی

ندا هستم، یک خواننده، اهل تهران. بیشتر تو کافه‌ها می‌خوانم از صبح تا غروب. کارم آسان به نظر می‌رسد اما نه به آن آسانی که دیگران می پندارند.

روز کاریم این‌ طوری آغاز می‌شود، یک پوشه برگه‌ی سیاه شده را برمی‌دارم و می‌روم به یکی از کافه‌های تهران. پشت میز کنار پنجره می‌نشینم، پس از صرف یک صبحانه‌ی سبک، شروع می‌کنم به خواندن.
اغلب با داستانهای کوتاه شروع می‌کنم، هر نیم ساعت یک فنجان قهوه می‌نوشم، چشمانم را می‌بندم، سرم را رو میز می‌گذارم و کمی استراحت می‌کنم. بعد دوباره شروع می‌کنم به خواندن.
پس از سه‌ چهارتا داستان کوتاه می‌روم سراغ داستان‌های بلند و رمان. بسته به تعداد صفحاتش یک رمان را سه چهار روزه تمام می‌کنم.
کارفرمایانم، نویسندگان تازه‌کار هستند، البته با دو سه تا نویسنده‌ی حرفه‌ای هم قرارداد دارم. درآمدم بد نیست، در حقیقت عالیه، ازش کاملاً راضی هستم.
 گاهی داستان‌ها را به ایمیلم می‌فرستند و زمان‌هایی به تلگرامم. مواقعی هم هست که فایل را به صورت پی‌دی‌اف یا فرمت‌های دیگر دریافت می‌کنم. هرچند اکثر نویسندگان تازه‌کار نوشتن روی کاغذ را ترجیح می‌دهد، برای آن که طبق نظر کارشناسان نوشتن روی کاغذ سودمندتر از هر ابزار نوشتاری الکترونیکی است.
کارم شبیه یک «گیم تستر» است، با این تفاوت که من کتاب‌ها را تست می‌کنم، دست‌نوشته‌ها و پیش‌نویس داستان‌ها را با دقت هرچه تمام‌تر می‌خوانم، سپس نظراتم را در خصوص داستان به نویسنده ارائه می‌دهم، مثلاً قسمت‌های کسالت‌آوری که هیجان داستان را کشته است و باید حذف بشود، یا حلقه‌های مفقوده‌ی داستان که بهتر اضافه بشوند همچنین است در مورد احساسات سانسور شده‌‌ و زندانی شده‌ی نویسنده که باید رها بشود تا داستان از یک گزارش ساده در بیاید و بشود یک داستان واقعی. یا حذف کلیشه‌ها و وقایع بی‌مزه و تکراری. و خلاصه هر موردی که برای بهتر شدن داستان به نظرم می‌رسد.
اشتباه برداشت نکنید من ویراستار یا ادیتور نیستم، هرگز درباره‌ی آراسته و زیبانویسی و اشتباهات دستوری نظری نمی‌دهم، من درست مثل یک خواننده فقط با خود داستان درگیر می‌شوم و رابطه برقرار می‌کنم.

نویسندگان باهوش معمولاً تغییرات مورد نظرم را اعمال می‌کنند، و تعریف از خود نباشد به همین خاطر هم کتابشان خوب می‌فروشد. راستش به همین دلیل است که وقت سر خاراندن ندارم، هر پیشنهادی که تا حالا دادم، سبب جذابیت داستان و محبوبیت خودم بین نویسندگان تازه‌کار شده است.
اولین بار پس از خواندن پیش‌نویس رمان صمیمی‌ترین دوستم به استعداد ذاتیم به عنوان یک خواننده‌ی دقیق و نکته‌سنج پی بردم، برای آن که وقتی دوستم به حرفم گوش داد و تقریباً سه فصل از کتابش را حذف کرد کتابش بهترین کتاب سال شد. این موضوع از نظر دوستانم که اکثراً نویسنده هستند دور نماند، آنها به سراغم آمدند و دست‌نوشته‌هایشان را در اختیارم گذاشتند تا بخوانم و نظر بدهم. این طوری بود که شدم یک خواننده‌ی تمام وقت.
بیشتر مردم کسب درآمد از خوانندگی را شبیه جوک می‌دانند، اما صورتحساب‌های پرداخت شده‌‌ی من صحت این مطلب را تأیید می‌کند. راستش پیدا کردن این شغل برای یک دانشجوی ادبیات کار سختی نیست، از آن جهت که تمام همکلاسی‌ها سودای نویسندگی را در سر می‌پرورانند، خوشبختانه من هم دانشجوی ادبیات هستم.

 
راستی اگر شما هم یک نویسنده‌ی تازه‌کار هستید که رویا Bestseller شدن را دارید، می‌توانید رو کمکم حساب کنید. می‌دانید که کجا پیدام کنید؟! آره، تو کافه‌های تهران.



پانزدهم خرداد ساعت پنج بعدازظهر
امروز شنبه دوازدهم تیر نود و پنج