۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

چهل و سه: فال قهوه



FIRST
روز چهل و سوم: اولین باری که قهوه نوشیدم

«پی اسم تو می‌گشتم ته یه فنجون خالی/ دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی/ فنجون‌های لب‌پریده قهوه‌های نیمه‌خورده/ من و عشقی که واسه همیشه مرده/ دل به عشق تو سپرده...»
 دوستی داشتم که به فال قهوه خیلی اعتقاد داشت، می‌گفت هر وقت قهوه می‌خورم، فالم را از طرحی می‌خوانم که نقش بسته کف فنجان. این قدر به این کار معتاد شده بود که با نوشیدنی‌های دیگر هم فال می‌گرفت: با تفاله‌های ته استکان چای، با نعناهای لیوان دوغ، با تکه‌‌های یخ‌ آب میوه. آره، فال می‌گرفت فقط محض خنده.

اما خودم نخستین بار به قصد فال و سرگرمی، قهوه ننوشیدم، بلکه سرمست رایحه‌ی خوشی شدم که در فضا پیچیده بود...


 چهارتا قوطی فلزی کوچولوی مرموز ایستاده بودند لب قفسه‌ی بالایی آشپزخانه‌. فکر نمی‌کردم محتویات‌شان جالب توجه باشد، وگرنه چرا قفسه‌ی بالایی گذاشتندشان و هرگز سراغ‌شان نمی‌روند؟ حدس می‌زدم داخلشان یا ادویه‌ است یا دارو ، شاید هم مرگ موش. به‌ هرحال، قوطی‌ها از دستم در امان بودند، برای آن که کوچک بودم و دستم به قفسه نمی‌رسید.‌

تا این که روزی، بابایم احوال قوطی‌ها را پرسید، یکی از آنها را برداشت، درش را باز کرد و چند قاشق چایخوری از پودر قهوه‌ای آن را تو یک ظرف ریخت، کمی آب سرد به پودر اضافه کرد و آن‌ها را خوب هم زد. بعد ظرف را سر اجاق گذاشت و منتظر ایستاد تا جوش بیاید.

بوی خوشی در خانه پیچید، مثل اسفندی که رو آتیش بالا و پایین می‌پرید، هیجان‌زده بودم و کنجکاو که بدانم این نوشیدنی معطر چیست و چه مزه‌ای دارد؟ وقتی که دانستم نامش قهوه است، اشتیاقم افزون‌تر شد برای آن که خارجی‌ها مدام در فیلم‌ها قهوه‌ می‌خوردند صبح و ظهر و شب. با شیر، بی‌شیر. با شکر، بی شکر. با خامه و بی‌خامه. حدس می‌زدم که باید خیلی خوشمزه باشد که آنها وقت و بی‌وقت بساط قهو‌ه‌اشان به راه است.

قهوه که کف کرد، بابا آن را از اجاق برداشت و در یک استکان کوچک ریخت و از مامان خواست آن را بچشد. با ناراحتی پرسیدم : «پس لیوان من کو؟» بابا توضیح داد که قهوه مخصوص بزرگترهاست و بچه‌ها نباید قهوه بخورند. مامان هم حرفش را تأیید کرد و گفت که بچه حتی نباید چای بخورد و خانه‌ی ما خیلی هر‌دمبیل است که بچه‌ها چای می‌خورند و...

زیر بار این حرف‌های باکلاس نرفتم و اصرار کردم، تا دلشان به رحم آمد و استکانی قهوه برایم آوردند. با چه ذوقی استکان را به سمت لبم بردم و با چه شعفی یک جرعه نوشیدم و با چه نفرتی چشمانم را محکم بستم و استکان را به آن‌ها برگردانم و بلند گفتم: «مزه‌اش مثل زهر مار است». آن‌ها هم خندیدند و گفتند که دیدی، راست گفته بودیم؟ نگفته بودیم که قهوه برای بچه خوب نیست. آره، همان جرعه کافی بود تا برای همیشه قید قهوه را بزنم و بهش فکر نکنم.

حس کسی را داشتم که فریب خورده است؛ طعم تلخ قهوه اصلاً به مذاقم خوش نیامده بود، به نظرم شربت سرفه‌ی بدمزه از قهوه بسی خوشمزه‌تر بود. دیگر به آن قوطی‌های کوچولو بد نگاه می‌کردم، حق داشتم فکر کنم توشون سم است.


تو فیلم‌های خارجی هنوز هم قهوه می‌خوردند، حتی بیشتر از قبل، صبح و ظهر و شب، وقت و بی‌وقت. ولی من دیگر به قهوه‌ میلی نداشتم، فکر می‌کردم چقدر خارجی‌ها بد سلیقه هستند.

 آن قوطی کوچولو هم روی قفسه ماند و نمی‌دانم عاقبتش چی شد، مطمئناً عاقبت به خیر نشد، برعکس سه تا رفیق دیگرش که عاقبت به خیر شدند، آخر برادرم کشف کرد محتویات‌شان خیلی خوشمزه است!

 و پس از کشف این حقیقت شیرین، هر بار که مادر در منزل نبود، صندلی را کنار قفسه می‌کشیدم، رو پنجه‌ی پا می‌ایستادم و برای برداشتن قوطی‌های کنار قوطی قهوه دستانم را دراز می‌کردم، بعد تندتند پودر شکلات و پودر خامه و  پودر نارگیل را نوش جان می‌کردم، تا روزی که ته‌شان درآمد.

راستی بابا چرا آن موقع قهوه را با خامه سرو نکردی؟ ای کلک!


الآن دیگر طعم قهوه را دوست دارم با شکر، بی شکر، با خامه ، بی خامه. اما بیشتر قهوه را به خاطر بوی خوشش دوست دارم.


پانزده خرداد نود و پنج، ساعت پنج بعد از ظهر
امروز سیزدهم تیر نود و پنج


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر