روز پنجاه و دوم: نگارستان بی نگاره
من یک نقاشم، یک نقاش با تابلوهای سفید. دیوارهای گچی نگارخانهام با چند صد تابلوی سفید، سفیدتر شده است. همان تابلوهایی که کلی وقت صرفشان کردم؛ از یک روز تا یک هفته و گاهی ماهها کنار سهپایه ایستادم، رویاها و تخیلاتم را با رنگهای زیبا و درخشان بر بوم سفید میگذاشتم و به آنها جان میدادم. اما همین که هنرنماییام به پایان میرسید و قلم را کنار میگذاشتم، رنگها که اینک اقیانوسی پر از کشتی، یا کوهستانی جنگلی، یا جویباری در دل بیشهای شده بودند از بوم پر میکشیدند و میرفتند. و من میماندم با یک تابلوی سفید و تهی.
بار اول که هزار پروانهی آبی درخشان بر بوم کشیدم، چنان از عظمت اثرم به هیجان آمدم که چند قدم عقب رفتم و با چشمانی خندان محو تماشای چشمانداز بدیعی که ترسیم کرده بودم، شدم و ناگاه... آه، تمام پروانهها بالهایشان را تکان دادند و از تابلو بیرون آمدند، مدتی در اتاق دور سرم چرخیدند، سپس از پنجرهی نگارستان بیرون رفتند. نپرسید به کجا که نمیدانم.
بار اول که هزار پروانهی آبی درخشان بر بوم کشیدم، چنان از عظمت اثرم به هیجان آمدم که چند قدم عقب رفتم و با چشمانی خندان محو تماشای چشمانداز بدیعی که ترسیم کرده بودم، شدم و ناگاه... آه، تمام پروانهها بالهایشان را تکان دادند و از تابلو بیرون آمدند، مدتی در اتاق دور سرم چرخیدند، سپس از پنجرهی نگارستان بیرون رفتند. نپرسید به کجا که نمیدانم.
آن روز برای ساعاتی گیج و منگ بودم، فکر میکردم شاید خواب دیدهام، اما بوم سفید مدرکی بود بر اثبات بیداریم.
پس از آن، یک هفتهی تمام از کارگاه بیرون نیامدم و از بام تا شام فقط نقاشی کردم، هنگامی که همهی تصورات، تخیلات و رویاهایم را از قفس آزاد کردم، نگارستان را ترک کردم تا یک ماه تمام بخوابم، آخر تخیلاتم ته کشیده بود و برای کشیدن نقاشیهای جدید رویا میخواستم، رویاهای تلخ و شیرین.
پس از آن، یک هفتهی تمام از کارگاه بیرون نیامدم و از بام تا شام فقط نقاشی کردم، هنگامی که همهی تصورات، تخیلات و رویاهایم را از قفس آزاد کردم، نگارستان را ترک کردم تا یک ماه تمام بخوابم، آخر تخیلاتم ته کشیده بود و برای کشیدن نقاشیهای جدید رویا میخواستم، رویاهای تلخ و شیرین.
کمکم به اینکار معتاد شدم، کشیدن تابلوهای سفید را میگویم. مشتریهایی که به گالریم میآمدند، در نگارخانه چرخی میزدند، از کنار تابلوهای سفید با تعجب و تحقیر رد میشدند و نومیدانه آنجا را ترک میکردند.
هرچه توضیح میدادم اینها خالی نیستند: «مثلاً این یکی همان پرندهای که پشت پنجرهی اتاقم آواز میخواند، کنارش پوپک، دختر طوبا خانم، است که کفشی به پا ندارد.... آن روبهرو پیرمردی که روی نیمکت پارک مینشیند و برای مرغابیها خرده نان میریزد... این یکی کلیساست که بر کرانهی دریاچهای زیبا ایستاده، باورم نمیشود مگر ممکن است آن دو کودکی را که دست در دست از گذرگاه عابر پیاده میگذرند نبینید؟ تو را به خدا، یک کمی صبر کنید... حداقل تابلوی شکار گنجشک را از من بخرید... آقا... خانم... خانم، شما که هنرمندید، شما دیگر چرا؟... چطور آن درخت نارون را نمیبینید؟....»
هرچه توضیح میدادم اینها خالی نیستند: «مثلاً این یکی همان پرندهای که پشت پنجرهی اتاقم آواز میخواند، کنارش پوپک، دختر طوبا خانم، است که کفشی به پا ندارد.... آن روبهرو پیرمردی که روی نیمکت پارک مینشیند و برای مرغابیها خرده نان میریزد... این یکی کلیساست که بر کرانهی دریاچهای زیبا ایستاده، باورم نمیشود مگر ممکن است آن دو کودکی را که دست در دست از گذرگاه عابر پیاده میگذرند نبینید؟ تو را به خدا، یک کمی صبر کنید... حداقل تابلوی شکار گنجشک را از من بخرید... آقا... خانم... خانم، شما که هنرمندید، شما دیگر چرا؟... چطور آن درخت نارون را نمیبینید؟....»
حیف که مردم فقط تابلوهای سفید و تهی از رنگ و نگار را میدیدند! برای همین است که دیگر نمایشگاهی برپا نمیکنم، و تابلوهایم را به هیچ کس جز خواهرزادهی خردسالم نشان نمیدهم. آخر، او تنها کسی است که نقشها را میبیند و از زیبایی تابلوها به وجد میآید.
هر غروب با هم در نگارستان قدم میزنیم و از تابلوها حرف میزنیم. بعد من قلمم را برمیدارم و بامزهترین رویایش را به تصویر میکشم و هنگامی که تابلو به پایان رسید و رویا از بوم گریخت، دوتایی بلندبلند میخندیم.
براساس تصویری از نشریهی منزل
بیست و چهار خرداد نود و پنج
ویرایش حالا بیست و یکم تیر. تصاویر از پینترست
Images from Pinterest.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر