روز چهل و چهارم: دنبالش دوید با چشم گریان
هفتمین کتاب قفسه «خزه» است، که داستان روایتگر زندگی سربازی است که به تازگی از جبههی جنگ جهانی دوم بازگشته است. این است هفتمین جملهای که در هفتمین صفحه پیدا کردم: «چنان که انگار در آن میان قابشان کردهاند».
قاب خالی
* برق پوتین و لباسِ خـــــــاکی بـــــوی اسفند و نگاهِ شــــــــاکی
* چشمهی مادر قلقل جوشید گوشهی چادر چشمشو بوسید
* روبهروی او مردش ایســــتاد تو قـــاب درگاه مردانه دست داد
* تا بابا رد شد از زیر قـــــــــرآن لیلا جیغ کشید نرو بــــابـــــا جان!
*دستــی تکان داد با لبِ خندان تندی گام برداشت سوی خیـــابان
*قاب خالی شد آنی در یه لحظه کاسه خـــــالی شد بر کفِ کوچه
*تا بــــابـــــا گم شد در خم کوچه قــــــاب ما پر شد از عطـــرِ جبهه
چنان
که انگار در آن میان قابشان کردهاند. خزه: ترجمهی احمد شاملو
شانزده خرداد نود و پنج ساعت دو بعد از ظهر
امروز چهاردهم تیر نود و پنج، بیست و هشت رمضان هزار و چهارصد و سی و هفت
موقع نوشتن این شعر به یاد آوردم که خواهرم لیلا چقدر بیتابی میکرد وقتی بابا میخواست برود جبهه.
این تمرین هرچند سختترین تمرین است، اما خیلی بامزه و خندهدارست. هربار شعرهای خودم را میخوانم حظ میکنم، چونکه شاعر نیستم و برایم جالبه چقدر خوب از مغزم کار میکشم. وای مرسی!
پاسخحذفو بعضیها نمیدانند با دستانداختن این شعرها چقدر خودشان را ضایع میکنند چون هدف از این تمرین تولید شعر و پرورش شاعر نیست، فقط پرورش خلاقیت است. راستی پیشاپیش عیدت مبارک.