۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

پنجاه و پنج: طرح یک داستان


​​

PLOT​
دقیقاً پنجاه و پنج روز از نخستین یادداشتم در این دفتر گذشته بود، و من هر  روز به جز یک روز، روز پنجاهم، در دفترم مطلب نوشته بودم و ده تمرین را حداقل پنج بار دوره کرده بودم، حالا تمرینات یک کمی دلم را زده بودند، احساس می‌کردم به تمرین‌های جدیدتری نیاز دارم این شد که تصمیم گرفتم هر تمرینی را که به ذهنم می‌رسد به فهرست تمریناتم اضافه کنم. تمرین طرح هم همین‌طوری پیدا شد، گفتم من که داستان می‌نویسم چرا طرحی از داستانهای آینده‌ام را در دفتر روزانه‌ام ننویسم، هم رو ایده‌ کار کردم و هم برای آینده یادآور خوبی است.


روز پنجاه و پنجم: کلاس اعتماد به نفس

می‌خواهم یک داستان درباره‌ی کلاس اعتماد به نفس بنویسم، قهرمان داستان یک دختر خجالتی است که به پیشنهاد دوست صمیمی‌اش در کلاس اعتماد به نفس شرکت می‌کند. چون به سبب خجالتی بودن مشکلات زیادی دارد. مشکلاتش بخصوص از وقتی که دوستش ازدواج کرده است و آن‌ها مثل گذشته نمی‌توانند با هم باشند بیشتر شده است.

دختر در کلاس ثبت‌نام می‌کند و می‌رود آنجا، مسلماً آن جا یک مطب است یا یک کلینیک، چون این کلاس را یک دکتر روانپزشک یا روانشناس ترتیب داده است. هزینه‌ی کلاس مسلماً بالاست چون ایده‌ی دکتر در منطقه‌ی خودش جدید است. 

مکان کلاس باید یکی از اتاق‌های کلینیک باشد یک اتاق مستطیل بزرگ مناسب است، که صندلی‌های زیادی در آن چیده بشود، شاگردان کلاس بهتر است مختلط باشند یعنی هم خانم و هم آقا، این طوری دستم برای حوادث بازتر است.

 دختر در کلاس می‌نشیند و تا وقتی که معلم بیاید به سرگذشت همکلاسی‌هایش که در ردیف‌های جلویی و عقبی نشستند (دوروبرش) گوش می‌دهد و شاید در دلش می‌خندد مخصوصاً به آن آقایی که می‌گوید من همان جلسه‌ی اول رد شدم و مجبور شدم دوباره ثبت‌نام کنم، دختر تو دلش فکر می‌کند صد رحمت به خودم این دیگر خیلی خجالتیه.

باید به مراحل چهل‌گانه‌ی کلاس فکر کنم، در کلاس واقعی که کالیفرنیا برگزار میشود مرحله‌ی اول مرحله‌ی پرسیدن آدرس در خیابان است و مرحله‌ی چهلم رها کردن یک هندوانه وسط یک میوه‌فروشی شلوغ بدون احساس خجالت. مرحله‌ی اول همین آدرس خوب است مرحله‌ی آخر را شاید تغییر بدهم شاید هم نه، به مراحل بعد آن قدر نیاز ندارم چون قهرمان داستان قرار است همان مرحله‌ی اول رد شود، ولی چند تا مرحله که شامل مرحله‌ی آخرم می‌شود برای داستان‌های یک خطی که همکلاسی‌های دختر تعریف می‌کنند لازم دارم.

اول شخص بنویسم بهتر است؟ اول شخص را ترجیح می دهم. به کلاس اعتماد به نفس رفتم یک اتاق بزرگ پر از صندلی، آقای دکتر فلانی مدرس کلاس است، ظاهراً خودش قبلاً اعتماد به نفس کمی داشته‌ است، بعد یک سفر می‌رود کالیفرنیا و آنجا در کلاس اعتماد به نفس شرکت می‌کند و درمان میشود و شیفته‌ی این روش درمانی می‌شود و تصمیم می‌گیرد این روش را اینجا هم پیاده کند، این گونه می‌شود که دکتر فلانی کلاسی را در تهران دایر می‌کند تا هم به بیماران بی‌شمارش کمک کرده و هم خودش به نان و نوایی برسد.
هنوز دکتر نیامده‌ که سر درددل بچه‌ها باز می‌شود، خانمی می‌گوید مرحله‌ی چهلم را رد شده است و مجبور است دوباره از اول تمام مراحل را طی کند و می‌گوید این خیلی بی انصافیه، واقعاً اعتماد به نفس خوبی دارم، خواستم نیایم اما نمی‌شود که کلاس را رها کرد. من می‌پرسم خوب مرحله‌ی چهلم چی بود؟
خانم می‌گوید: رفتم بازار روز (تره‌بار) یک هندوانه به این گندگی(‌با دستاش نشان می‌دهد) برداشتم جلوی چشم ملت زدم زمین، درست وسط میدون، همه برگشتند نیگام کردن از خجالت قرمز شدم، دکتر گفت رد شدی، باید به مردم لبخند می‌زدی و می‌گفتی پیش میاد دیگه، پیش میاد دیگه. یا مگه نگا داره؟ و می‌رفتی یه هندوانه دیگه برمی‌داشتی. آه می‌کشد خلاصه رد شدم.
من از اون یکی می‌پرسم شما بار اولتونه یا شما هم رد شدید؟ می‌گوید منم رد شدم مرحله‌ی بیستم بود که افتادم. یکی دیگری می‌گوید مرحله‌ی سی‌ام بودم که افتادم، اون یکی مرحله‌ی پانزدهم، یک خانمی مرحله‌ی هفتم و آقایی که کنار دستم نشسته با خجالت و صدایی که انگار از ته چاه درمیاد می‌گوید تا حالا پنج بار ثبت‌نام کردم و هر‌بار مرحله‌ی اول را رد شدم، امیدوارم این بار به دومین مرحله برسم.
من می‌پرسم مرحله‌ی اول؟ خیلی سخت بود؟
نه باید بری تو خیابان از یک نفر آدرس بپرسی
-فقط همین( با ناباوری)
آره
بعد همه‌ می‌خندند و من فکر می‌کنم این دیگر خیلی شوت است و چقدر خجالتی است و صد رحمت به خودم مگر آدرس پرسیدن هم کاری دارد؟ و یک نفس راحت می‌کشم که مرحله‌ی اول قبولم و به مرحله‌ی دوم فکر می‌کنم.

بعد دکتر وارد کلاس می‌شود و یک ساعت صحبت می‌کند و ما را برای مراحل چهل‌گانه آماده می‌کند و یادآوری می‌کند که مواظب باشیم گیم ‌اور نشویم که مجبوریم دوباره شهریه بپردازیم و از اول در کلاس شرکت کنیم. بعد کلاس تمام می‌شود دکتر سوار بنز آخرین مدلش می‌شود و مطب را ترک می‌کند.

بعد فردا من می‌روم تو خیابان تا آدرس بپرسم، یک ساعت در خیابان پرسه می‌زنم حتی یک رهگذر هم رد نمی‌شود بعد دکتر می‌گوید خوب تایم شما تمام شد، شما نتوانستی با موفقیت این مرحله را رد کنی و رفوزه شدی، برو شهریه را بریز به حساب. و هر چه من می‌گویم آقای دکتر آخر از کی آدرس بپرسم کسی اینجا نیست، می‌گوید تقصیر من چیه؟ احتمالاً موانع روحیت مانع از این شدند که رهگذری در خیابان پیدا بشود، به اعتقاد من شما به کلاس بیشتری نیاز داری اگر من جای شما بودم همین مرحله‌ی اول را ده بار برمی‌داشتم.
خوب این طرح داستان بود، در روزهای بعد هم باید درباره‌ی شخصیت‌ها و مکان‌ها و اسامی فکر کنم، و یک کمی هم تحقیق کنم، اینها را به روزهای بعد واگذار می‌کنم.


بیست و هفتم خرداد ساعت اتمام ده و سی و دو دقیقه‌ی صبح
امروز بیست و چهارم خرداد








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر