۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

پنجاه و چهار: کمدتکانی


I REMEMBER

​              روز پنجاه و چهارم: به کدامین گناه شاهنامه...

  آن کمد سه در منبت‌کاری شده را به یاد می‌آورم، که به دیوار تکیه داده بود. درازاش تمام عرض اتاق را گرفته بود و قد بلندش را تا نزدیک سقف کشانده بود بلکه ابهتش را به رخ تمام اسباب و اثاثیه بکشد. رنگش کرم قهوه‌ای بود با رگه‌های طلایی بر درب‌هایی که از باز و بسته‌شدن مکرر خسته بودند.

بالای کمد بیشتر شبیه انباری بود، هر آن چه را که به وجودش چندان نیازی نبود آن‌جا روی هم تلمبار می‌کردند، از کرم‌های نیوآ و تی‌شرت و کادو گرفته تا کتاب‌های قدیمی و...

به ندرت بالای کمد رفته بودم شاید فقط یک‌بار، همان روزی که از رویش چند‌تایی کرم نیوآ برداشتم و در کادو پیچیدم و برای آموزگارمان بردم. خوب، او آموزگار محبوبم نبود، بنابراین برایم چندان اهمیتی نداشت که براش چی ببرم، به نظر کرم کادوی خیلی مناسبی بود برای آن که ارزان بود.

البته کرم واقعاً کادوی ارزانی نبود، ولی من بچه بودم و چون بعد از فروختن مغازه‌ی پدرم خانه‌‌مان پر از کرم و کادو و جوراب شلواری و تی‌شرت و غیره شده بود، فکر می‌کردم هر چیزی که در خانه داشته‌ باشیم و از بیرون نخریم ارزان است.


بگذریم، اصلاً یادم رفت می‌خواستم چی بگویم، آهان، داشتم از آن کمد بلند و خرت و پرت‌های روی بامش صحبت می‌کردم.

زمستان بود شاید هم تابستان، واقعاً یادم نیست فقط یادم است برای مرتب‌کردن وسایل روی کمد رفتم و رو بامش نشستم. مجبور شدم قوز کنم که سرم به سقف نخورد، وای که چقدر آن جا گرم بود و چقدر مرتفع!

سرگرم بررسی خرت و پرت‌ها بودم که چشمم به آنها افتاد، یک دسته کتاب قدیمی که احتمالاً متعلق به پدرم بودند، بیشترشان مذهبی بودند یکی دو تایی هم روانشناسی و یک کتاب شعر بی‌جلد. همه کاهی و رنگ و رو رفته.

از هر کدام چند ورقی خواندم چنگی به دل نمی‌زدند. بعد آن کتاب بی‌جلد را برداشتم،  و با احتیاط شروع کردم به خواندن اشعار رنگ و رو پریده‌اش. احساس می‌کردم برگ‌های سست کتاب هر آن در دستانم پودر می‌شوند، اما اشعارش نه، آنها تازه داشتند در دل و جانم عمارتی پی می‌افکندند، دیگر نیازی به جلد کتاب نبود، دیگر می‌توانستم نام شاعر را با اطمینان بگویم، فقط فردوسی بزرگ می‌توانست چنین دلنشین و استوار شعر بسراید.

ساعتی بعد، کتاب را همان‌جا رها کردم تا هر‌بار که فرصتی شد بازگردم و چند جرعه‌ای از جام حکیم توس بنوشم تا جان تشنه‌ام را سیراب سازم.

 افسوس، که چنین فرصتی دیگر تکرار نشد، زیرا شاهنامه آن‌جا نبود! راستی آن شاهنامه‌ی کاهی و رنگ‌ و رفته به کجا رفته بود؟ به نزد صاحبش بازگشته بود یا از فرط ضعف و سستی خود را به مرگ تسلیم کرده بود؟
 هنوز که هنوز است نمی‌دانم. اما با زمزمه‌ی این ابیات دلخوش می‌شوم و غصه را از یاد می‌برم:
                  بناهای آبـــــــاد گردد خراب / ز باران و از تابش آفتــــــاب
                      پی‌افکندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و باران نیابد گزند      


چهارشنبه بیست و شش خرداد
ویرایش حالا بیست و چهارم تیر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر