۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

چهل و هشت: با یک نگاه عاشق شدم


MAGAZINE PUZZLE


روز چهل و هشتم: شاعر ریاضیدان یا ریاضیدان شاعر؟

با همان نگاه اول عاشقش شدم، منتها نمی‌دانستم چطور این را بهش بگویم. با این که سه بار در هفته با هم کلاس داشتیم و اغلب در دانشکده همدیگر را می‌دیدیم، اما خجالت می‌کشیدم راز دلم را برملا کنم.

چقدر تلاش کرده بودم حرف دلم را بزنم، اما نتوانسته بودم. چند بار سر حرف را باز کردم و درباره‌ی موضوعات عادی و الکی مثل آب و هوا،کتاب، شعر، آینده‌ی شغلی، بازار کار، سیاست روز ایران، حملات تروریستی اخیر، انفجار موشک و این شنیدید؟ و آیا می‌دانستید که؟ و غیره گپ زدیم، اما نه درباره‌ی عشق و عاشقی.

نمی‌دانم چرا وقتی می‌دیدمش چنان دست‌پاچه می‌شدم که یادم می‌رفت چی باید بگویم، بنابراین اولین موضوعی که به ذهنم می‌رسید سوژه‌ی گفتمان روزمان می‌شد تا این که...

تا این که شنیدم یکی از همکلاسی‌ها می‌خواهد پا پیش بگذارد، داشتم دیوانه می‌شدم اگر بله می‌گفت چی؟
نه، نمی‌توانستم به همین راحتی از عشقم بگذرم.

آن شب تا صبح خوابم نبرد، مدام از این پهلو به آن پهلو غلتیدم و فکر کردم چطوری بگویم که عاشقشم. صبر بیش از این جایز نبود، اگر دست دست می‌کردم از دستش می‌دادم و تا آخر عمر حسرت می‌خوردم.

دم‌دمای صبح بالاخره تصمیمم را گرفتم، تندی کاغذ و خودکار را برداشتم و شروع کردم به نوشتن... خوشبختانه، آن روز با هم کلاس داشتیم.


یک ساعت زودتر وارد کلاس شدم، گچ را برداشتم و شروع کردن به نوشتن غزلی که سروده بودم به زبان خودمان. تخته که پر شد از ارقام و فرمول‌های ریاضی، کم‌کم سر و کله‌ی بچه‌ها پیدا شد.

با دستانم صورتم را پوشاندم و شرمنده جلوی تخته‌سیاه ایستادم. همکلاسی‌ها هاج و واج به فرمول‌های بی‌ربط نگاه می‌کردند و می‌پرسیدند: اینها دیگر چیه؟ برای چی اینها را نوشتی؟ حالا، چرا صورتت را قایم کردی؟؟؟

هیچ‌کدام آن‌قدر عاشق نبودند که بتوانند شعرم را بخواندند، هیچ‌کدام.


استاد که به کلاس آمد، با تأسف به تخته نگاهی انداخت و امر کرد که یکی این مزخرفات را پاک کند. سپس زیر لب زمزمه کرد: ««عشقی که در جوانی در کله‌ی جوان است/ بشنو که قیمت آن در حد یک قران است». کاش به جای این کارها، یک کمی به آینده‌ی کشورتان فکر می‌کردید!  افسوس!  ما هم جوان بودیم و شما هم...»

کجکی لبخند زدم که یکی حرف دلم را فهمیده بود، بعد تا پایان وقت کلاس فقط آه کشیدم، آن هم آه‌های بلند و سوزناک!!!!

از کلاس که داشتم بیرون می‌آمدم، یکی پرسید: نمی‌دانستم شاعرم هستی؟ یکهو احساس کردم قلبم افتاد ته کلاس، اشتباه نکرده بودم ما زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدیم :)



براساس تصویر مقاله‌ی «شما هم از ریاضی‌ بدتان می‌آید؟» از مجله‌ی دانشمند.

نوشته شده در تاریخ بیست خرداد نود و پنج
اینک هیجدهم تیر نود و پنج








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر