FIRST
روز نوزدهم: اولین باری که به سینما رفتم
*برادرم که دید امیدی به بابا نیست، دو سه سال بعد خودش دست به کار شد. دست برادران کوچکتر را میگرفت و میبرد سینما. مرا هم نمیبرد، فکر نکنید چون از دستم عصبانی بود نه، چون خودش هنوز بچه بود و در قسمت مجردها (غیر خانوادگی) مینشست.
ما در فرهنگی بزرگ شدیم که احترام بزرگتر از نان شب واجبتر است، تا آن حد که میگویند پایت را جلوی بزرگتر دراز نکن! برای همینکه خاطرات من معمولاً در جامعه بازخورد خوبی ندارد. چون ما تو مملکت هیس، صدا شو در نیار. چشمایت را ببند تا چیزی نبینی، بزرگ شدیم. بار اول که این خاطره را نوشتم سر و صدای زیادی بلند شد، کی میترسد؟
تلویزیون مدام تیزر یک فیلم موزیکال کودکانه را پخش میکرد، همان فیلمی که شخصیتهایش را از یک برنامهی محبوب تلویزیونی وام گرفته بود. دوست داشتم هر چه زودتر ببینمش. داداشم گفت که باید برویم سینما. هنوز سینما نرفته بودم، فقط تو فیلمها سالن سینما را دیده بودم، یک جای بزرگ و تاریک، مثل تونل. من عاشق تونلهای تاریک بودم. مامانم نظر متفاوتی داشت، اصلاً از سالن تاریک سینما خوشش نمیآمد، میگفت قلبم آنجا میگیرد.
یک هفته تو گوش بابا خواندم، تا این که راضی شد جمعه ما را سینما ببرد. برادرم خیلی هیجانزده بود، من هم از کنجکاوی داشتم میمردم که سینما و آن فیلم بامزه را ببینم. جمعه صبح من با شوق لباس پلوخوریم را پوشیدم و برای رفتن آماده شدم. بابا عین خیالش نبود که قرار است برویم سینما، خودش را با تعمیر یکی از وسایل خانه مشغول کرده بود، بهش یادآوری کردم باید زودتر برویم. گفت: چقدر عجله داری، کلهپزی نیست که صبح زود برویم، سینماست، سانسش ظهر است.
نزدیک ظهر سه تایی در خودرو نشستیم، کمربندها را نبستیم- چون آن زمان کمتر ماشینی کمربند داشت- از پارکینگ بیرون آمدیم، از مامان خداحافظی کردیم. من و برادرم لبخند زدیم و ژست آدمهایی را گرفتیم که دارند به مکان مهمی میروند و آن قدر ساکت نشستیم تا ماشین راه افتاد، بعد شروع کردیم به صحبت دربارهی فیلم.
خیابان دماوند تقریباً خلوت بود، تعجبی نداشت جمعه بود و سر ظهر. مقصد ما سینما ماندانا بود، توقع داشتم فوری آنجا برسیم، اما نرسیدیم، بابا تو کوچه پسکوچه انداخت، از این فرعی به آن اصلی، فکر کردم سینما عجب جای دوری رفته است، مدام میپرسیدم : «بابا پ کی میرسیم؟» بابا میگفت: میرسیم.
وقتی جلو در سینما ماندانا نگه داشتیم، از خودم پرسیدم پس چرا بابا آن همه دور زد و پیچید و ما را تو خیابانها چرخاند؟
برادرم که کلی ذوق کرده بود، خواست از ماشین پیاده شد که بابا گفت: یک کم صبر کن باباجون. بعد به سمت من چرخید و گفت: «پیراشکی را بیشتر دوست داری یا سینما؟» داداشم فوری گفت: «معلومه، سینما.» بابا گفت: «نه، بذار خودش بگوید.»
شکی نبود که من هم سینما را دوست داشتم هم پیراشکی. اگر آن روز گرسنه نبودم، حتماً سینما را انتخاب میکردم، اما با شکم گرسنه فیلم دیدن لذتی نداشت، واقعیتش من داشتم از گرسنگی میمردم، شوخی که نبود چند ساعت تو خیابانها گشته بودیم، صبح هم بس که ذوق داشتم صبحانهی درست و حسابی نخورده بودم. برای همین گفتم: «پلاشکی و فیلم.» بابام خندید: «نه دیگه نشد، فقط یکیو میتونی انتخاب کنی.»
به برادرم خیره شدم، مدام چشم و ابرو میآمد و با ایما و اشاره میگفت:«بگو فیلم.» من مردد بودم، به چهرهی بابا خیره شدم برق چشمهایش میگفت پیراشکی، خیلی خوشمزهتر است، چند وقت دیگر این فیلم از تلویزیون پخش میشود. دوباره به برادرم نگاه کردم، به پوستر فیلم اشاره میکرد، تردیدم بیشتر شد.
افسوس، که نگاه ملتمس برادرم بر شکم گرسنهی من اثری نگذاشت، سرانجام «پلاشکی» را انتخاب کردم، همینکه بابا برای خرید پیراشکی از خودرو پیاده شد، فریاد اعتراض برادرم ماشین را برداشت، طفلک حق داشت، سر به زیر انداختیم، چقدر احساس گناه میکردم. برادرم میگفت تو یک شکموی، حریص هستی، درست مثل کپل. اما من فقط گرسنه بودم. در ضمن امیدوار بودم پس از صرف پیراشکی بابا مرحمت فرموده ما را به سینما ببرد، خیال خامی که هرگز تحقق نیافت. همین طور که پیراشکی میخوردیم سر ماشین را به سمت خانه چرخاندیم و ایکی ثانیه به خانه رسیدیم. هنوز پس از سالها نفهمیدم چرا بابا ما را به سینما نبرد، تا چند سال قبل فکر میکردم حتماً پیراشکی ارزانتر از بلیت سینما بوده است، ولی الآن آن قدرها هم از این قضیه مطمئن نیستم، شاید بابا واقعاّ سینما را دوست نداشته است، پس چرا خودش آپاراتی داشت که برایمان لورل و هاردی پخش میکرد؟
نوشته شده در تاریخ بیست و دوم اردیبهشت نود و پنج، ساعت ده و چهل دقیقه صبح.
تایپ امروز بیست و یکم خرداد نود و پنج.
پیوست
*این آخرین باری بود که با بابام سینما رفتیم، بعد از این ماجرا هرگز ازش نخواستم ما را به سینما ببرد، بابا دست از این رفتارش برنداشت، او سر شهربازی و نمایشگاه بینالمللی هم سیاست مشابهی را اتخاذ کرد، ما را با یک دنیا امید و آرزو از خانه برمیداشت و به مکان مورد نظر که میرسیدیم به بهانههای واهی، مثل بسته بودن، تمام شدن بلیت و غیره به خانه برمیگرداند، کمکم یاد گرفتم درخواستهایم را به پول مدرسه و نوشتافزار محدود کنم.
*برادرم که دید امیدی به بابا نیست، دو سه سال بعد خودش دست به کار شد. دست برادران کوچکتر را میگرفت و میبرد سینما. مرا هم نمیبرد، فکر نکنید چون از دستم عصبانی بود نه، چون خودش هنوز بچه بود و در قسمت مجردها (غیر خانوادگی) مینشست.
*کلاس اول که رفتم آموزگارمان نوار صوتی آن فیلم را تو ضبطصوت کلاس گذاشت و ما گوش دادیم، چقدر خوش گذشت، دیگر برای خوردن پیراشکی عذاب وجدان نداشتم.
*اولین بار دوم دبستان به سینما رفتیم، وقتی به بابا گفتم میخواهیم برویم سینما. گفت: باباجون زندگی ما خودش فیلمه، چرا میخواهی بروی سینما؟ بالاخره ما سینما رفتیم، اسم فیلم را هرگز ندانستم چون وسط فیلم به سینما رسیدیم. یک فیلم خارجی بود دربارهی هواپیما و پرواز.
*فیلم قلادههای طلا که اکران شد، برادرم، من و دو تا خواهرانم را به سینما برد، این اولین باری بود که من با برادرم به سینما رفتم.
*از سینما خاطرات جالبی دارم، بعد از ایام مدرسه تقریباً ماهی یکبار با دوستانم یا خواهرانم به سینما میرفتیم، بعد نمیدانم چرا، شاید به خاطر گرانی بلیت و شاید هم به خاطر مسائل دیگری، مثل قبل به سینما نرفتیم و ترجیح دادیم فیلمها را در خانه ببینیم.
*بالاخره مامانم راضی شد به سینما بیاید، سر فیلم کما من و مامان و خواهرانم رفتیم سینما. ما هیچوقت سینما مراد نمیرفتیم، اما همین که شنیدیم قرار است تا یک ماه دیگر آن را بکوبند و یک برج بسازند، گفتم برویم سینما مراد. و کما را همانجا دیدیم، البته باید مامانم را یک سینمای بهتر میبردیم اما خوب، دیگر نمیتوانستیم پز بدهیم که ما هم تو سینما مراد فیلم دیدهایم.
* و هنوز هم گاهی فکر میکنم چرا بابا ما را به سینما نبرد؟ یا به این که چقدر من شکمو بودم! عجیب است وقتی مامانم گفت هدیهی سال نو را خودت انتخاب کن، گفتم فقط کتاب. و عروسک یا شکلات را انتخاب نکردم ولی آن روز پیراشکی را انتخاب کردم. دلیل این که هنوز از رفتار بابام متعجبم این است که تهیهی چند تا بلیت سینما برای بابا کاری نداشت، حتم دارم اگر یکی از همسایهها یا فامیل میگفت ده تا بلیت سینما میخواهیم بابا هر جور شده ده تا بلیت مجانی جور میکرد، به خاطر آن که بابا کارمند شهرداری بود. نمیدانم شاید هم بلیتهایش را بخشیده بود، چون هر چند بابا برای ما زیادی مقتصد بود برای دوست و فامیل حسابی دست و دلباز بود. با همهی اینها من عاشق بابام بودم، خوشحالم که این تجدید خاطره در آستانهی روز پدر در ایالات متحده و انگلستان است، البته بابای من آمریکایی یا انگلیسی نیست، ولی زبان انگلیسی را خیلی دوست داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر