۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

سی‌ویک: یک توده‌ی عظیم یخی


WHAT HAPPENED HERE?
    روز سی و یکم: شقراء

  تو قایق ماهیگیری نشسته بودم، چشم دوخته به آبهای نیلگون خلیج‌فارس که یخچالی جلویم سبز شد. نه از این یخچال‌های ساید بای ساید خدا تومنی، بلکه یک توده‌ی یخی غول‌پیکر.
این که یک یخچال وسط خلیج‌فارس چی کار می‌کند در حوزه‌ی تخصصی یک ماهیگیر ساده نیست، فقط چون فیلم تایتانیک را دیده بودم می‌دانستم که دیری نخواهد پایید که رهسپار دیار عدم شوم، از همین رو فوری تو آب پریدم و شروع کردم به دست و پا زدن.
قصدم این بود که خودم را به نزدیکترین ناو جنگی برسانم که بالگردی بالای سرم ظاهر شد و برایم یک نردبان پایین انداخت، با شتاب از نردبان بالا رفتم و در بالگرد جای‌ گرفتم. آنجا دو مرد عرب نشسته بودند که بسیار سلیس و روان عربی صحبت می‌کردند. گرچه من بچه‌ی بندرم و عربی زبان دوم ماست، حتی یک لغت عربی هم نمی‌دانم. نه این که خنگ باشم، نه، خوش ندارم زبان بیگانه بیاموزم. از آن جهت که می‌گویند یادگیری یک زبان درهای تازه‌ای به زندگیت می‌گشاید، می‌ترسم این گُل خانگی وسوسه شود، حیف از من نیست که شیخ‌نشین شوم؟ بعلاوه، لغة عربیة در شأن خاندان بزرگ ما نیست، قرن‌هاست که خاندان ما به خود می‌بالد که فارس‌زبان است، بله، خانواده‌ی ما با تکلم به زبان شیرین فارسی برای خود در شهر اعتباری کسب کرده است.
ساعتی بعد بالگرد در صحرایی فرود آمد و مردها از من خداحافظی کردند، فهمیدم که وقت پیاده شدن است، اما به کجا باید می‌رفتم؟ اصلاً کجا بودم؟ از آنها پرسیدم: حالا باید کجا بروم؟ اینجا کجاست؟
بی‌تفاوت شانه بالا انداختند و به بیابان اشاره کردند. تردیدم را که دیدند بنا گذاشتند به عربی بلغور کردن، من که چیزی نفهمیدم جز ال ال.
حافظه‌ام را تورق کردم بلکه جمله‌ای عربی بیابم، جست‌وجویی بی‌حاصل. دست‌آخر درآمدم از مردها پرسیدم: ور ام آی؟
با هم گفتند: شقراء.
چشمانم سیاهی رفت، دنیا دور سرم چرخید و چرخید :«شقراء؟ یعنی ما الآن در جنوب لبنان هستیم؟ و این دو مرد اسرائیلی هستند؟ شاید هم جزو حزب‌الله لبنان باشند؟ چقدر زود به لبنان رسیدیم و...» در این افکار پریشان مستغرق بودم که عربها شقراء را روی نقشه‌ی گوگل نشانم دادند، نفس راحتی کشیدم از آن جا که فهمیدم شقراء شهر بزرگیست در نزدیکی ریاض. من که در اینجا نشانی از شهر نمی‌دیدم، حتماً در بیابانهای شهر بودیم.
یک ساعت رفته بود و من هنوز در بالگرد نشسته بودم، مردان عرب انگار طاقتشان به سر آمده بود، یکی از آنها به تبلتش اشاره کرد و گفت: وار، وار، دو یو آندرستند؟ (جنگ، جنگ، می‌فهمی؟)
چه فکر کردید از پشت‌‌کوه که نیامده‌ام. خودم کلش‌باز حرفه‌ای بودم، می‌دانستم وار دارند و ناگزیر به حواس جمع نیاز دارند، بنابراین از هلی‌کوپتر بیرون پریدم و تصمیم گرفتم با پای پیاده خود را به ریاض برسانم و اعتبار دیگری برای خاندان بزرگ‌مان کسب کنم؛ پسری ایرانی که مسیر شقراء تا ریاض را پیاده طی کرد، تنها و بی‌همسفر، بدون مشک آب در آفتاب سوزان عربستان. آه، چه تأثیرگذار! شاید تصمیم گرفتند به افتخارم مسابقه‌ی ماراتن را از ماراتن به شقراء تغییر نام دهند.


دوشنبه سه خرداد نود و پنج
چهارشنبه دو تیر نود و پنج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر