MAGAZINE PUZZLE
روز بیست و یکم : روبوت دو -صفر- بیست
سکوت بر همه جا سایه انداخته بود، روی مبل سفید-زیتونی ولو شده بودم، غرق تماشای بهترین فیلم سال «روبوت دو صفر بیست» بودم که وسط اتاقم ظاهر شد، شوکه شدم: یک موجود زمینی کوتاه قامت؛ مؤنث بود، موهای سیاهش تا روی شانه میرسید، تیشرت صورتی با دامن کوتاه سورمهای پوشیده بود، عینک سیاهی هم به چشم داشت. بهتزده نگاهش میکردم که کنار تلویزیون رفت و فریاد زد: «هی، روبات یالا از اینجا برو، یالا برو تو فیلمت، جای تو اینجا نیست.»
نمیدانم چرا ناگهان احساس کردم کرخت شدهام، گویی تمام قدرتم را از دست داده بودم. بیاختیار از جا برخاستم، سرم را پایین انداختم و چون اجدادم، آن روبوتهای حرفگوشکن، آرام آرام به سمت تلویزیون پنج بعدی صد اینچیام گام برداشتم. راستی مگر نسل آدمها صدها سال پیش منقرض نشده بود، پس این دختر بچهی زمینی از کجا پیدا شد؟
براساس تصویری از مجلهی دانستنیهای دیجیتال اردیبهشت نود و یک
نوشتهشده در تاریخ بیست و چهار اردیبهشت نود و پنج ساعت اتمام نه و پانزده دقیقه صبح.
تایپ امروز بیست و سوم خرداد نود و پنج
داستان کلمات
این تمرین را یک سال قبل انجام داده بودم، قرار بود با یک سری کلمه یک داستان بنویسم، کلمات اینها بودند:
گلدان- خرده نان- نوار درزگیر- کره- سوسیس- قهوه- فلفل قرمز- لامپ- چمدان- خمیردندان- قیچی- سوزن- تلمبه- جام- عطر- کفش- اسباببازی- سگ- گربه- دیسکخوان- گردنبند- چکش- روزنامه- شیرآب- گللاله- لپتاپم- دوربین- قبض- دستبند طلا- بستنی- قرص- بادکنکآبی- لیوان- نوشابه- هلو- تخممرغ- ماهی- میخ- سبدحصیری- سفره- ماست- شمع- چوبچوگان-کارتبازی- بادبادک- ماشینحساب- رب گوجهفرنگی.
این هم داستان، تنها قانون این تمرین رعایت ترتیب کلمات است، یعنی نمیشود جای کلمات را پس و پیش کرد.
برای گلدان یک خردهنان ریختم، بعد با نوار درزگیر برگهایش را تمیز کردم، احساس کردم برگها مات هستند، کمی کره بهش مالیدم، چقدر براق شد، کمی هم به لبم زدم درست مثل رژ لب. البته کمی بو میداد، بوی کره، مهم نیست، کسی اینجا نیست، خودم و خودم.
فکر کردم امروز چی بخورم، سوسیس؟ کتابآشپزی را برداشتم تا دستور غذای جدیدی پیدا کنم، عدل باز شد رو قهوه، تصیم گرفتم قهوهی متفاوتی بسازم، یک قهوه با فلفل قرمز، خوردی تا حالا قهوهی فلفلی؟ مثل قهوهی فندقیه، فقط تند و تیزتر. یک جرعه را که نوشیدم چنان سوختم، داغ شدم، صورتم قرمز و زرد و نارنجی بود فکر کردم لامپ هستم، از بس نورانی بودم دویدم تو زیرزمین تاریک.
در پرتو نور صورتم چمدان را دیدم، از تو چمدان خمیردندانی را که متعلق به مادربزرگ خدابیامرزم بود، برداشتم. سرش را قیچی کردم، باطری را به مسواک برقی انداختم، با صابون صورتم را شستم، با سوزن لای دندانهایم را تمیز کردم، هرچند که نیازی نبود، واقعاً تمیز بودند، چون اصلاً ناهار نخورده بودم، خمیردندان از بس مانده بود مثل سنگ سفت و سخت شده بود، با تلمبه تویپ خمیردندان را باد کردم، قدری خمیر دندان پرید بیرون، روی مسواک گذاشتم و مسواک زدم، سپس با جامی از دهانشویه دهانم را شستم. کمی عطر به خودم زدم.
به اتاقم برگشتم، کفشهای تازهام را که وسط اتاق افتاده بودند پوشیدم، مدتی در اتاق قدم زدم مغرور و با سری افراشته. خوب، سر به هوایی کار دستم داد، پایم گرفت به اسباببازی سگم و نقش زمین شدم، گربه داشت با دسته کلید بازی میکرد، سگم هم با مداد جدول حل میکرد، لوح فشرده نیز در دیسکخوان برای خودش اراجیفی میخواند، احساس کردم گردنم خشکشده است، به گردنبندم دست کشیدم، گردنبند سالم بود.
فکر کردم امروز چی بخورم، سوسیس؟ کتابآشپزی را برداشتم تا دستور غذای جدیدی پیدا کنم، عدل باز شد رو قهوه، تصیم گرفتم قهوهی متفاوتی بسازم، یک قهوه با فلفل قرمز، خوردی تا حالا قهوهی فلفلی؟ مثل قهوهی فندقیه، فقط تند و تیزتر. یک جرعه را که نوشیدم چنان سوختم، داغ شدم، صورتم قرمز و زرد و نارنجی بود فکر کردم لامپ هستم، از بس نورانی بودم دویدم تو زیرزمین تاریک.
در پرتو نور صورتم چمدان را دیدم، از تو چمدان خمیردندانی را که متعلق به مادربزرگ خدابیامرزم بود، برداشتم. سرش را قیچی کردم، باطری را به مسواک برقی انداختم، با صابون صورتم را شستم، با سوزن لای دندانهایم را تمیز کردم، هرچند که نیازی نبود، واقعاً تمیز بودند، چون اصلاً ناهار نخورده بودم، خمیردندان از بس مانده بود مثل سنگ سفت و سخت شده بود، با تلمبه تویپ خمیردندان را باد کردم، قدری خمیر دندان پرید بیرون، روی مسواک گذاشتم و مسواک زدم، سپس با جامی از دهانشویه دهانم را شستم. کمی عطر به خودم زدم.
به اتاقم برگشتم، کفشهای تازهام را که وسط اتاق افتاده بودند پوشیدم، مدتی در اتاق قدم زدم مغرور و با سری افراشته. خوب، سر به هوایی کار دستم داد، پایم گرفت به اسباببازی سگم و نقش زمین شدم، گربه داشت با دسته کلید بازی میکرد، سگم هم با مداد جدول حل میکرد، لوح فشرده نیز در دیسکخوان برای خودش اراجیفی میخواند، احساس کردم گردنم خشکشده است، به گردنبندم دست کشیدم، گردنبند سالم بود.
چکش برداشتم، روزنامهای روی زمین پهن کردم، محکم زدم تو سر شیرآب، گل لالهی نازنینم پژمرده بود، اما این لاکردار اصلاّ کار نمیکرد، حتی وقتی با چکش کوبیدم تو سرش حتی یک قطره هم نچکید.
رفتم سراغ لپتاپم، لوح فشرده را درآوردم، با دوربین سه چهار تا عکس از لالهی پژمرده گرفتم و برای شرکت آب و فاضلاب فرستادم، وقتی ارسال شد، تازه یادم افتاد دو سالی میشود که قبض آب را نپرداختهام، پس چطور صورتم را شستم، و دندانهایم را مسواک زدم، از تعجب دو تا شاخ رو سرم سبز شد، شاید خانهی ما دو تا کنتور آب دارد، یا شاید از پارک بغلی لولهای کشیدم و دارم از آب مفتی و دزدی استفاده میکنم و...
خودم را با دستبند طلا مجسم کردم، وقتی با بستنی به سمت بازداشتگاه میروم، زنم یک قرص کف دستم میگذارد و گریهکنان میگوید: «بخور، آرام شی، مراقب خودت باش.» به بادکنک آبی تو دست بچهام یک سوزن میزنم میترکد. هر سه قاهقاه میخندیم، آن قدر بلند که همهی مأموران به خنده میافتند. از خانوادهام خداحافظی میکنم.
زنم یک نوشابه گذاشته در سبدی پر از خوراکی مثل هلو، ساندویچ مرغ، با یک قابلمه سبزی پلو ماهی. میروم سلولم. و چون گرسنه هستم، یک تکه ماهی میگذارم تو دهانم، که سه تا از دندانهایم خورد و خاکشیر میشوند، چون وسط ماهی یک میخ بزرگ بوده است، حتماً زنم گذاشته، از این که این قدر به فکر شوهرشه اشک در چشمانم حلقه میزند.
سبد حصیری را کنار میگذارم وغذاها را میچینم رو سفرهی همبندیم. چند ثانیه به دست راستم خیره میشود، بعد میپرسد: دستبندت طلاست؟ سر تکان میدهم. به دستبند خودش خیره میشود و میگوید پس چرا دستبند من نقره است؟ الکی میگویم آخر بابای من رئیس کلانتریه. چهرهاش از عصبانیت کبود میشود، سعی میکنم موضوع را عوض کنم، میگویم سروان میگفت با این دستبندهای جیپی اس دار نمیشود فرار کرد، هر جا بری سه سوته پیدایت میکنند، راست میگفت؟ یک کاسه ماست میریزه رو سرم و میگوید محض خنده و هرهر میخندد. شمع روشن میکنم، میگوید از این قرتیبازیها در نیار، مگر اینجا هتله؟
رفتم سراغ لپتاپم، لوح فشرده را درآوردم، با دوربین سه چهار تا عکس از لالهی پژمرده گرفتم و برای شرکت آب و فاضلاب فرستادم، وقتی ارسال شد، تازه یادم افتاد دو سالی میشود که قبض آب را نپرداختهام، پس چطور صورتم را شستم، و دندانهایم را مسواک زدم، از تعجب دو تا شاخ رو سرم سبز شد، شاید خانهی ما دو تا کنتور آب دارد، یا شاید از پارک بغلی لولهای کشیدم و دارم از آب مفتی و دزدی استفاده میکنم و...
خودم را با دستبند طلا مجسم کردم، وقتی با بستنی به سمت بازداشتگاه میروم، زنم یک قرص کف دستم میگذارد و گریهکنان میگوید: «بخور، آرام شی، مراقب خودت باش.» به بادکنک آبی تو دست بچهام یک سوزن میزنم میترکد. هر سه قاهقاه میخندیم، آن قدر بلند که همهی مأموران به خنده میافتند. از خانوادهام خداحافظی میکنم.
زنم یک نوشابه گذاشته در سبدی پر از خوراکی مثل هلو، ساندویچ مرغ، با یک قابلمه سبزی پلو ماهی. میروم سلولم. و چون گرسنه هستم، یک تکه ماهی میگذارم تو دهانم، که سه تا از دندانهایم خورد و خاکشیر میشوند، چون وسط ماهی یک میخ بزرگ بوده است، حتماً زنم گذاشته، از این که این قدر به فکر شوهرشه اشک در چشمانم حلقه میزند.
سبد حصیری را کنار میگذارم وغذاها را میچینم رو سفرهی همبندیم. چند ثانیه به دست راستم خیره میشود، بعد میپرسد: دستبندت طلاست؟ سر تکان میدهم. به دستبند خودش خیره میشود و میگوید پس چرا دستبند من نقره است؟ الکی میگویم آخر بابای من رئیس کلانتریه. چهرهاش از عصبانیت کبود میشود، سعی میکنم موضوع را عوض کنم، میگویم سروان میگفت با این دستبندهای جیپی اس دار نمیشود فرار کرد، هر جا بری سه سوته پیدایت میکنند، راست میگفت؟ یک کاسه ماست میریزه رو سرم و میگوید محض خنده و هرهر میخندد. شمع روشن میکنم، میگوید از این قرتیبازیها در نیار، مگر اینجا هتله؟
از حرص میخ را محکم در دستم میفشارم، میخ بزرگ و بزرگتر میشود و تبدیل میشود به چوب چوگان. خدا پدر تکنولوژی را بیامرزد، الآن از هر چیزی تاشو و جیبیاش را ساختند حتی از چوب چوگان. با چوبچوگان میزنم تو سر آن مرد بینمک، بیهوش که شد، چوب چوگان را دوباره کوچک میکنم به میخ که تبدیل شد، دست بندم را باز میکنم.
با کارتهای بازی سر زندانبان را گرم میکنم و کلید را جیبش کش میروم، وقتی کسی در راهرو نیست، در سلول را باز میکنم ، میپرم تو حیاط زندان، به بالا نگاه میکنم، بادبادکی تو هواست، زنم فرستاده تا فراریم بده، دم بادبادک را میگیرم، حالا تو آسمان معلقم، ماشین حساب همراهم نیست تا حساب کنم بادبادک چند ثانیه میتواند وزنم را تحمل کند، یکهو همچی قرمز میشود، خدای من، خون؟
با کارتهای بازی سر زندانبان را گرم میکنم و کلید را جیبش کش میروم، وقتی کسی در راهرو نیست، در سلول را باز میکنم ، میپرم تو حیاط زندان، به بالا نگاه میکنم، بادبادکی تو هواست، زنم فرستاده تا فراریم بده، دم بادبادک را میگیرم، حالا تو آسمان معلقم، ماشین حساب همراهم نیست تا حساب کنم بادبادک چند ثانیه میتواند وزنم را تحمل کند، یکهو همچی قرمز میشود، خدای من، خون؟
اوه، نه، فقط ربگوجه فرنگیه، از این خیالات درمیام و از قهوهی فلفلیام که رب گوجه فرنگی روش ریختم، میچشم، طمعش بینظیره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر