۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ده



MAGAZINE PUZZLE

روز دهم: یک عکس یادگاری

یک روز زیبای بهاری بود، ابرهای سفید پهنه‌ی نیلگون آسمان را هاشور زده بودند، خورشید از لا‌به‌لای برگ‌های سبز لبخند می‌زد، هوا تازه بود و معطر. در بوستان قدم می‌زدم، غرق ستایش زیبایی‌های بهار بودم که جوانی با پیراهن قرمز به سمتم دوید. به نظرم فضایی می‌آمد، شاخک‌های رو کله‌اش چنین ایده‌ی عجیبی را به ذهنم القا کردند. چند ثانیه‌ای با لبخند به من خیره شد، بعد دوربینش را سمتم دراز کرد و بی‌مقدمه گفت: «از من عکس می‌گیری؟» گفتم: «چرا که نه؟» و دوربین را گرفتم، فکر کردم حتماً می‌خواهد تصویرش را در اینستاگرام فضایی‌اش به اشتراک بگذارد. گفتم: «لطفاً لبخند... یک کم بیشتر... نه، این طوری نه، مثل من، به من دقت کنید...
یا من معلم بدی بودم، یا او استعداد خندیدن نداشت؛ هرچه کوشید لب‌های تنگش را پت و پهن کند و یک لبخند بزرگ و گشاد به چهره بیاورد، نشد که نشد. من به همان نیم لبخند رضایت دادم و گفتم: «بی‌خیال، خودت باش.» بعد چشمم به پسر خردسالی افتاد که از پله‌های سرسره بالا می‌رفت، صدایش زدم و گفت: «عمو جون، یک دقیقه بیا اینجا». پسر آمد و هنوز حرفی از دهانم خارج نشده، دوربین را از دستم قاپید و گفت: «تنگ هم وایستید و لبخند بزنید». گفتم: «عمو جون، بلدی عکس بیندازی؟» چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «زکی، تمام عکس‌های خانوادگیمون را من می‌گیرم. صفحه‌ی اینستام یک میلیون فالور دارد--» اجازه ندادم به خالی‌بندی‌هایش ادامه دهد، گفتم: «باشه، فهمیدم، تو حرفه‌ای هستی، حالا یک عکس درجه یک از ما بینداز، باشد؟»

من و مرد فضایی کنار هم ایستادیم و ژست گرفتیم و پسر کوچولو عکس گرفت، انصافاً عکاس خوبی بود، نه؟


نوشته شده در تاریخ دوشنبه سیزده اردیبهشت نود و پنج ساعت هشت صبح.
تایپ: امروز دوازده خرداد نود و پنج.

یک دور تمام شد:)

عکس: از مجله‌ی دانستنیهای دیجیتال اردیبهشت نود و یک








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر