۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

هفده، جشن تولد


FIRST
روز هفدهم: اولین جشن تولد

شرط می‌بندم شما نمی‌توانید نخستین جشن تولدتان را به‌ یاد بیاورید، اما من اولین جشن تولدم را خیلی خوب به یاد می‌آورم، حسودی نکنید، چنان حافظه‌ی درخشانی ندارم که وقایع نخستین سال زندگیم را به وضوح به خاطر بیاورم، در حقیقت اولین جشن تولدم را هفت‌سالگی گرفتم :)
تا دو سه سالگی که با این رسوم به قول برخی دوستان، مسخره و مزخرف آشنایی نداشتم، تولد نگرفتن اصلاً مایه‌ی تعجبم نبود. کم‌کم که بزرگتر شدم متوجه شدم خانواده‌ی ما یک سنت کم دارد، سنت جشن تولد. بعد، از مامانم پرسیدم که چرا ما تولد نمی‌گیریم؟ مامانم گفت که جشن تولد آنقدرها هم مهم نیست. این حرف از مامانم بعید بود، چون اهل ذوق است.
 پی‌اش را که گرفتم کاشف به عمل آمد که مجرم اصلی بابای عزیزم است. از قرار معلوم وقتی برادر بزرگم یک ساله شد، مامانم برایش کیکی خرید و جشن تولد کوچکی گرفت تا بابام را سورپریز (سورپرایز) کند. بابای من هم معرف حضورتان هست، می‌دانید چقدر مقتصد و صرفه‌جوست، آن قدر که آب از دستش نمی‌چکد. بله، بابا از دیدن مراسم تولد ذوق که نکرد هیچ، اخم‌هایش تو هم رفت و بهانه گرفت: «چرا این کیک این قدر بدمزه است، حیف پول بی‌زبان که پای این رفته است!»

 
گابریل مارکز می‌گوید مهم نیست چه اتفاقاتی در زندگیتان می‌افتد، مهم این است که چه چیزهایی در یادتان می‌ماند و آن‌ها را چگونه به یاد می‌‌آورید. آن مراسم به صورت تجربه‌ای وحشتناک و ناگوار در یاد مامان ماند و او تصمیم گرفت هیچ‌وقت این تجربه تلخ را تکرار نکند. البته وقتی این تصمیم را گرفت خبر نداشت در آینده صاحب دختر سمج و لجبازی مثل من خواهد شد.

خلاصه، من جشن تولد می‌خواستم و بابای مقتصدم از این لوس‌بازی‌ها خوشش نمی‌آمد و مامانم هم سعی داشت تعادل را بین ما برقرار کند، این شد که به من گفت: باشد، صدایش را در نیاور، وقتی بابا نبود برایت تولد می‌گیریم.

یک صبح که بابا سر کار بود، مامانم یک کیک ساده خرید و گفت: دیگر نق نزنی که برایت تولد نگرفتیما. آن روز بیستم اردیبهشت نبود، و چند هفته‌ای از تولدم گذشته بود، برای همین گفتم: قبول نیست، تولدم که الآن نیست. مامان گفت: روزش مهم نیست، مهم این است که برایت جشن گرفتیم. دیدم راست می‌گوید، جشن مهم است، روزش که زیاد مهم نیست، تازه تولد داداشم هم نزدیک بود، بنابراین ما یک تولد دو نفره‌ی خیلی ساده گرفتیم. کیکم حتی شمع هم نداشت، ولی من آن قدر ذوق و شوق داشتم که نگو، آخر این اولین جشن تولدم بود، برای هدیه هم تی‌شرت سفیدی را که تازگی مامانم خریده بود، و هنوز نپوشیده بودمش هدیه گرفتم، خیلی آن تی‌شرت را دوست داشتم، پنگوئن سیاه با یخ‌های اطرافش بسیار بسیار شاد بود.

اولین جشن تولدم را خوب به یاد می‌آورم، برای آن که در هفت سالگی برگزار شد :)، بعد از آن دیگر برای جشن تولد گرفتن اصرار نکردم، عوضش وقتی خودم بزرگتر شدم، سنت جشن تولد را در خانه‌ بنیان گذاشتم. حالا سرتاسر سال جشن تولد داریم و هر بار که روز تولد یکی از اعضای خانواده می‌شود مامانم آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: تمام این بدبختی‌ها را از مریم داریم.



نوشته شده، در بیست اردیبهشت نود و پنج، لحظه‌ی اتمام نه و پنجاه دقیقه‌ی صبح.
تایپ: امروز نوزدهم خرداد نود و پنج.










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر