۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

بیست و شش: یک کافه و سه گربه



WHAT HAPPENED HERE?

روز بیست و ششم: یک قهوه‌ی دیگر می‌خوری؟

"چرا نمی‌آیی پایین تا با هم یک فنجان قهوه بخوریم؟"  این جمله را هاتسیو گفت، همان دختری که در طبقه‌ی دوم زندگی می‌کند. دعوتش را قبول کردم، هم قهوه دوست داشتم و هم می‌خواستم گزارشم را هرچه زودتر تکمیل کنم.
من اینجا هستم در سرزمین آفتاب تابان تا گزارشی درباره‌ی شهر پر جنب و جوش توکیو برای مجله‌ی سیر و سفر تهیه کنم.
هاتسیو روبه‌روی من نشست، کنار پنجره. موهای بلند مشکی‌اش در پرتو آفتاب درخشان توکیو به خرمایی می‌زد. به رغم هم‌میهنانش چشمان درشتی داشت. ابروان کمرنگ و بینی کوچک و تراش‌خورده‌اش با صورت گرد و سفیدش کاملاً هماهنگ بود. وقتی می‌خندید چال کوچکی به گونه‌ی چپش می‌افتاد که زیبایش را دو چندان می‌کرد. بلوزی سفید با دامن مشکی طرح‌دار و کفش‌های کتانی به همان رنگ پوشیده بود.

زیاد حرف نمی‌زد، اما بسیار لبخند می‌زد. آن‌قدر که معذب شدم. فکر کردم چون حوصله‌اش را سر بردم مجبور است مدام لبخند بزند، هرچند لبخندش مصنوعی نبود،  نرم و ابریشمی بود. خوب، دست خودم نبودم که همچین حسی داشتم.

 حواسم رفت به سه تا بچه‌ گربه‌ای که بیرون کافه
از سر و کول هم بالا می‌رفتند، یکیشون زرد بود و دیگری سیاه، سومی همان خاکستریه از بقیه کوچولوتر بود، اما تیز و بلا؛ مدام این‌ور و آن‌ور می‌دوید و گاهی دم کوتاهش را بالا نگه‌ می‌داشت، با غرور روی پنجه راه می‌رفت که یعنی ببینید چقدر بزرگ شدم؟ چشم‌های هر سه خاکستری براق بود. پس مادرشان کجا بود؟ نمی‌دانستم. شاید پی غذا رفته بود.

هاتسیو جهت نگاهم را دنبال کرد، با نرمخند گفت:«اونا سالا و ساکا و تاکا هستند. مادرشون کالا گربه‌ی شینجیکوست، می‌خواد بچه‌ها را به من بسپرد، آخر من عاشق بچه گربه هستم، دوست‌ داری یکیشون را برداری؟»
دستانم را به علامت نه تکان دادم: «باورت می‌شه ما تو خونه سه تا بچه گربه عین همینا داریم».
-- «چه عجیب! .... راستی یک قهوه دیگر می‌خوری؟»
-- ممنون
-- زیاد سفر می‌روی؟
-- نه، خیلی. از توکیو خوشت میاد؟
-- آره، اینجا بزرگ شدم.
-- که این‌طور.
-- «به نظرم مثل لانه زنبور است،» بلند خندید. «آره، همیشه آن را یک کندو می‌بینم، با یک عالمه زنبوری که مدام این‌ور و آن‌ور می‌روند، آن‌قدر سریع که فرصت ندارند به چهره‌‌ی همدیگر نگاه نمی‌کنند، انگار مسابقه‌ است... ولی هربار که برای لحظه‌ای چشم‌ها با هم تلاقی می‌کنند، یک نگاه گرم و یک لبخند گل و گشاد را در چهره‌اشان پیدا می‌کنی، آره... راستی، تو توکیو را چطور دیدی؟»
-- شب ‌های توکیو را دوست دارم، شهر غرق در نور نئون‌ها‌ست.
-- راستی یک قهوه‌ی دیگر می‌خوری؟




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه بیست و نه اردیبهشت نود و پنج ساعت شش و پنجاه و دو دقیقه‌ی عصر

تایپ شده در تاریخ امروز بیست و هشت خرداد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر