۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

روز بیست و دو: دختر باهوش




I REMEMBER...

​   ​
روز بیست و دوم: انتخاب خردمندانه

به یاد دارم آن روزی را که کنار من نشسته بود و با لحن گرم همیشگی از خودش و خانواده‌‌ی مهربانش می‌گفت، از همسرش و روز خواستگاری و این که چقدر ازدواج‌شون سریع اتفاق افتاد و چقدر غیرمنتظره و ناگهانی بود. و از نامزد سابقش گفت، در حقیقت دوست‌پسر سابقش. کامران پسر خوب، نجیب و مؤدبی بود، ولی یک شکست‌خورده‌ی تمام عیار. فوتبالیستی بود که در یک تیم دست چندم نیمکت‌نشین بود، درآمد بخور و نمیری داشت و امیدی نبود که هرگز بدرخشد و ستاره شود.
چهره‌اش در هم رفت، چیکار می‌کردم؟ باید با او می‌ماندم و حسرت یک زندگی خوب و موفق را می‌خوردم؟ تو بودی جوانی و زیبایت را صرف همچین آدمی می‌کردی؟ یک‌بار که مصدوم شد، آب پاکی را ریختم رو دستش و گفتم ببین کامران من دیگر خسته شدم، چرا نمی‌روی سر یک کار دیگر؟ تو استعدادش را نداری،آقاجون، تو، تو فوتبال هیچی نمی‌شی، منم نمی‌خواهم باقی عمرم را با کسی که وضع ثابت و مشخصی ندارد و سربار خانواده‌اش است سپری کنم، من کلی امید و آرزو دارم... گفت و گو با کامران بی‌فایده بود، او عاشق فوتبال بود و حاضر نبود حتی به خاطر عشقش از فوتبال دست بکشد، بحثمون شد، آخرش با ناراحتی به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم برای همیشه قیدش را بزنم.
کامران هر روز سر راهم سبز می‌شد و گفت: واقعاً دوستت دارم، خانواده‌ام تو را عروسشون می‌دانند، تو که می‌دانی چقدر عاشق فوتبالم، لجبازی نکن، مطمئنم فصل بعد وضعم بهتر می‌شد و... قبلاً هم از این حرفها زده بود، می‌دانستم که توبه‌ی گرگ مرگ است، بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدم و می‌رفتم.

مدت زیادی از جدایی ما نگذشته بود که با همسر فعلیم آشنا شدم، وقتی خانواده‌اش ازم خواستگاری کردند، نمی‌دانستم چی بگویم، فکر می‌کردم مناسب هم نیستیم، من به هم‌سنگ بودن خیلی اعتقاد داشتم، برای همین می‌خواستم بگویم نه؛ می‌دانی پسره یک کارگر ساده بود و درآمد بالایی نداشت، اما وضع خانواده‌اش رو به راه بود.
کلمه‌ی نه آماده شلیک بود که از سرم گذشت چرا نگویی آره؟ دختر اینقدر سخت نگیر، شانس فقط یک‌بار در خانه‌ی آدم را می‌زند. این طوری شد که بله گفتم و پای سفره‌ی عقد نشستم.
هضم این مسئله البته برای کامران آسان نبود، کلی گریه و زاری کرد و ازم خواست یک فرصت دیگر بهش بدهم، حتی گفت حاضر است فوتبال را ببوسد و برای همیشه بگذارد کنار. اما کوتاه نیامدم، با خونسردی تو چشماش زل زدم و گفتم: انتظار نداری که به خاطر تو لگد به بختم بزنم، چرا نمی‌روی پی زندگیت؟ کامران، حالا که دارم سر و سامانی می‌گیرم برو و بگذار خوشبخت شوم، اگر واقعاً دوستم داری و نگرانی این لطف را در حقم کن، باشه؟
کامران رفت و دیگر پشت‌سرش را هم نگاه نکرد. من ازدواج کردم و خوشبخت شدم. خانواده‌ی شوهرم زیر پر و بالمون را گرفتند، شوهرم یک مغازه در مرکز شهر اجاره کرد و آقای خودش شد. الآنم از انتخابم صددرصد راضیم.
از سرنوشت کامران نپرسیدم که فوتبال را رها کرد یا نه؟ دوباره عاشق شد یا نه؟ اما می‌دانستم که دختری که پهلویم نشسته، حقیقتاً خوشبخت است. نمی‌دانستم اگر جای او بودم دست به چنین انتخابی می‌زدم یا نه؟ اما نیک می‌دانستم که او به خاطر همین انتخاب زیرکانه بین دوست و آشنا ضرب‌المثل شده بود، هر وقت خانمی در زندگی‌ خانوادگی یا کاری به مشکل برمی‌خورد دیگران می‌گفتند مثل فلانی یک کم سیاست داشته باش.


نوشته شده بیست و پنج اردیبهشت سال نود و پنج ساعت چهار و پنجاه دقیقه‌ی بعد از ظهر.
تایپ امروز بیست و چهارم خرداد نود و پنج




۱ نظر:

  1. آن روز دلم برای کامران سوخت، البته اسم واقعی آن پسر کامران نبود:)، فکر می‌کردم شکست عشقی سختی خورده بود. خوشبختانه، من هیچ‌وقت شکست عشقی نداشتم، اما تا دلت بخواهد شکست‌های دیگر داشتم، شکست شغلی و تحصیلی و اجتماعی و... ولی شکست عشقی نه، هرچند که دیگران فکر می‌کنند برعکس است یعنی چون خیلی احساساتی هستم فکر می‌کنند هزار بار عاشق شدم و هی‌ شکست خوردم ولی یکبار هم عاشق نشدم البته این افتخاری نیست، دوست داشتم با غرور بگویم ما هم عاشق شدیم. خوب، یکبار که تو وبلاگ دیگرم هم درباره‌اش نوشته بودم از یکی خوشم آمد، که باز آن را عشق حساب نمی‌کنم، چون او طوری رفتار کرد که انگار عاشقم هست و خیلی علاقه‌مند و منم گفتم خوب طرف که آدم حسابیه، منم عاشق می‌شم. اما وقتی فهمیدم آن طوری نیست که وانمود می‌کند دیدم اصلاً عاشق نیستمو این قضیه حداقل به ده سال قبل برمیگردد. ولی خوب از دلسوزی‌های الکی دیگران خنده‌ام می‌گیرد، همین چند دقیقه قبل داشتم به یکی که نصیحتم می‌کرد که عشق باید دو سره باشد می‌خندیدم. فکرش را بکن نشستی داری از دست یکی گریه می‌کنی چون چند دقیقه پیش داشته پشت سرت چرت و پرت می‌گفته، بعد خود این آدم بیاد بگوید گریه نکن، مردا ارزشش را ندارند. در آن حالت آدم باید بخندند یا گریه کند؟ چون این اتفاق برای من زیاد رخ داده است هر وقت از دست یکی گریه می‌کردم بعد طرف آمده نصیحتم کرده رفته که رفته چرا نشستی داری گریه می‌کنی. در این جور مواقع فقط دلم می‌خواد با شمشیر گردن طرف را از سرش جدا کنم:)

    پاسخحذف