FIRST
روز بیست و هشتم: اولین باری که پارک رفتم
اولین بار... اولین بار... گفتی اولین بار؟ چشمهایم را میبندم، از پلههای تاریکخانهی ذهنم پایین میروم، روی دیوارها، روی میز، تو کشوها، رو تاقچه، همه جا را خوب میگردم، جستجو بیفایده است، نگاتیوی نیست برای ظهور عکسی. هیچ جرقهای، هیچ برقی، هیچی... نه هیچی یادم نمیاد. آخ، سرم... سرم درد گرفت. شاید بهتر است با چشمانی باز نشانهها را در آلبوم قدیمی خانوادگی پیدا کنم. تصویر اسب و تمساح کمکی میکند؟ چرا که نه؟
اولین باری را که پارک رفتم به یاد نمیآورم، ولی یک عکس فوری قدیمی روایتگر داستان روزی است که برای نخستین بار به پارک جوادلائمه سابق (فرهنگسرای اشراق-طبیعت فعلی) رفتم.
عکسی که کنار مجسمهی اسب و تمساح گرفته شده است.
آن روز دقیقاً چه روزی بود؟ مطمئناً نوزادی که در تصویر است نمیتواند برای این پرسش، پاسخ روشنی داشته باشد. درست حدس زدید، من همان، بچه قنداقی هستم که در آغوش پدر خوابیده است. پسر بچهی خردسالی که بر پشت اسب سفید نشسته است، برادر بزرگترم، مهدی، است. آن خانم جوان و زیبا که کنار پدرم ایستاده، مامانم است.
خاطرهای از آن خانم و آقای همراه و کودکان خردسالشان ندارم، همین قدر میدانم که احمد آقا، پسر عموی بابا است، در حقیقت، پسر همان عمو پونهای محبوب است. و آن روز با خانم بچهها به خانهی ما آمده بودند تا دیداری تازه کنند، که یکدفعه سر از پارک جوادیه درآوردند.
به احتمال قریب به یقین این عکس در اوایل انقلاب برداشته شده است، بچه قنداقی تصویر این فرضیه را ثابت میکند و از آن جا که درختان همه سبزند، اما نوزاد را خوب پوشانده است، مشخص است که این تصویر در بهار گرفته شده است. اینها همه فرضیات اینجانب است.
دوران کودکی من و خواهر و برادرانم در زمین بازی این پارک که آن روزها تنها پارک محلهی ما بود سپری شد. چقدر که تو صف تاب نایستادم و تازه وقتی نوبتمان میشد یک بچه قلدر از محلهی بالا میآمد و ما را از تاب بلند میکرد. چون این پارک نقطهی تلاقی محلهی جوادیه و خاکسفید بود. و ما با لب و لوچهی (لک و لوچه) آویزان برمیگشتیم نزد مادر، که آن دختره یا پسره ما را از تاب بلند کرد. و مادرمان چندتا بد و بیراه بارمان میکرد که چقدر بیعرضه و بیدست و پا و... و دست آخر میگفت خوب، برو سوار سرسره شو. اما صف سرسره و الاکلنگ هم دسته کمی از تاب نداشت. بعدها ما یک زمینبازی دیگر در قسمت شرقی پارک کشف کردیم که از زمینبازی بزرگ قسمت غربی پارک خلوتتر بود و امکاناتش هم بالنسبه کمتر.
یکی از بزرگترین تفریحات ما بالا رفتن از تلفن سنگی بود که درست در قسمت میانی پارک نزدیک به آلاچیقها واقع شده بود، متأسفانه، چند سال قبل که به فرهنگسرا رفتم، هر چه گشتم اثری از این تلفن نیافتم. آن را برداشته بودند، وقتی سراغش را از یکی از کارکنان فرهنگسرا گرفتیم از این موضوع اظهار بیاطلاعی کرد، احتمالاً از محلیها نبوده است.
آره، چقدر با شوق و هزار التماس به این پارک میآمدیم، چون همان طور که گفتم این پارک خیلی از خانهی ما دور بود و تنها روزهای تعطیل که کار مادرم سبک بود و میتوانست ما را به پارک ببرد، جمعهها به آنجا میرفتیم و آن موقع هم که پارک غلغله بود، حتی سرویس بهداشتی و آبخوری هم.
و یک نکتهی جالب دربارهی آن عکس فوری؛ سالهای سال باورم نمیشد که آن عکس را در همین پارک انداخته باشیم، فکر میکردم سر به سرم گذاشتهاند چون هرچه بالا و پایین پارک را گشته بودم، اثری از اسب و تمساح و شیر ندیده بودم. حتی وقتی در مدرسه به بچهها میگفتم چنین عکسی دارم فکر میکردند خالی میبندم.
تا این که یک روز مجسمهها را آن ور نردههای بلند سفیدی دیدم که بالای پارک کاشته بودند. مردم میگفتند این پارک قبل از انقلاب باشگاه شهرداری بوده است، و بعد انقلاب باغ را دو تیکه کردند، قسمت جنوبی را به مردم داده بودند که همان پارک جوادلائمه شده بود و قسمت شمالی را با مجسمهها و حوضها به دولت داده بودند که همان شهرداری منطقه چهار بود-چندبار حسرت خوردم که چرا بابام تو شهرداری چهار نبود :)- اینها چیزهایی بود که مردم میگفتند، اما من فقط به دیدههای خودم باور داشتم به آن عکس فوری، به زمینهای بازی، تلفن سنگی، درختهای توت و انجیر و انار، گلدانهای انتهای پارک، آلاچیقها و لارو قورباغهها، بوفه و بستنی قیفی و ... بعدها که این باغ فرهنگسرا شد، نردههای سفید را برداشتند و باغ آزاد شد.
تا این که یک روز مجسمهها را آن ور نردههای بلند سفیدی دیدم که بالای پارک کاشته بودند. مردم میگفتند این پارک قبل از انقلاب باشگاه شهرداری بوده است، و بعد انقلاب باغ را دو تیکه کردند، قسمت جنوبی را به مردم داده بودند که همان پارک جوادلائمه شده بود و قسمت شمالی را با مجسمهها و حوضها به دولت داده بودند که همان شهرداری منطقه چهار بود-چندبار حسرت خوردم که چرا بابام تو شهرداری چهار نبود :)- اینها چیزهایی بود که مردم میگفتند، اما من فقط به دیدههای خودم باور داشتم به آن عکس فوری، به زمینهای بازی، تلفن سنگی، درختهای توت و انجیر و انار، گلدانهای انتهای پارک، آلاچیقها و لارو قورباغهها، بوفه و بستنی قیفی و ... بعدها که این باغ فرهنگسرا شد، نردههای سفید را برداشتند و باغ آزاد شد.
خوب، یکی دیگر از اولینها هم به پایان رسید، اولینی که با معجزهی ثبت لحظات، مجال عرضاندام پیدا کرد.
نوشته شده در نیمه شب اول خرداد نود و پنج
تایپ اینک سی خرداد نود و پنج.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر