۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

سی و پنج: آن دوست شاعرم


I REMEMBER...
روز سی و پنجم: کاشکی شعر مرا می‌خواندی!


به یاد می‌آورم که زنگ ادبیات بود، اجازه گرفتم و از کلاس زدم بیرون. راهرو مانند خیابان درازی بود تو ظهر داغ تابستان، خلوتِ خلوت. حالا که خالی از هیاهوی بچه‌ها بود با آن دیوارهای کرم‌ رنگ لخت و کف‌پوش سفیدش درازتر و ممتدتر از همیشه به نظر می‌رسید، دلت می‌خواست قدم‌زنان تا انتهایش بروی، در سکوت و تنهاییش شریک شوی و شعرهای نشنیده‌ی دلش را بخوانی. اما برای همنشینی با راهروی مرموز و تنها فرصتی نبود، پس راهم را به حیاط کج کردم.

هنگام بازگشت به کلاس، راهرو دیگر تنها نبود. همدم و رفیقی برای خود جسته بود. مهسا، دوست شاعرم، کنار راهرو ایستاده بود. تکیه به رادیاتور داده، چشم به زمین دوخته بود، شاید داشت شعری می‌سرود در وصف غربت راهرو.

مهسا را از دوران راهنمایی می‌شناختم، قبل از آن که الفبا ما را از هم جدا کند، من، او، آرزو، سحر و مرجان گروه خوبی بودیم. دوستش داشتم، هم ذهنی پویا داشت، هم طبعی لطیف. پر‌انرژی بود و جویای هیجان. از وقتی در مسابقه‌ی شعر اول شد، خودش را مهسا نامید.
آن سالها چنان شیفته‌ی  ریاضی و حل مسئله بودم که برنده شدن مهسا در مسابقات شعر سر ذوقم نیاورد و جز تبریک صمیمانه احساس دیگری از خود نشان ندادم. حتی نخواستم که دفتر شعرش را ببینم. ولی در ماه‌های بعد که مهسا با شوق فراوان از حضور در محافل ادبی و شب‌های شعر و دیدار از شعرا و ادیبان شهر برایم گفت، آرزو داشتم که جای او باشم.

راهنمایی که تمام شد درباره‌ی انتخاب رشته بسیار با هم گفت‌و‌گو کردیم، اما سرانجام هر دو به یک دبیرستان رفتیم و یک رشته را برگزیدیم. با این حال قسمت نبود که با هم بمانیم، برای همین حروف الفبا بر خط دوستی ما نقطه‌ی پایان گذاشتند، آخر برطبق حروف الفبا کلاس‌بندی شدیم و من که آغازگر فامیلم «ت» بود بیگانه شدم، از او که نام فامیلش با «م» شروع می‌شد.


سلام و احوالپرسی که تمام شد، پرسیدم: چرا اینجا وایسادی؟ مگر کلاس نداری؟ لبخند زد و گفت: آن قدر سرفه کردم که محترمانه گفتند برو بیرون.
زدیم زیر خنده.
گفت: «بی‌خیال، اینجا زیادم بد نیست،» به شوفاژ اشاره کرد «از کلاس گرمتر است.»
گفتم: «آره، خوش به حالت،امتحان شفاهی داریم، کاش منم سرفه می‌کردم که از امتحان معاف شوم!»
خداحافظی کردم و به سمت کلاس راه افتادم. چه روحیه‌ی خوبی داشت! اگر جای او بودم حتماً کلی غصه می‌خوردم و گریه می‌کردم، اما مهسا همه‌ی سختی‌ها را با شوخی و خنده پشت‌سر می‌گذاشت.

چند ماهی بود که مهسا سرفه می‌کرد، دکترها می‌گفتند علت خاصی ندارد، آلرژی فصلی است و احتمالاً خود به خود خوب می‌شود. هر بار که سرفه‌های مهسا شروع می‌شد، معلم‌ها از او می‌خواستند از کلاس بیرون برود، چون سر و صدایش آرامش کلاس را بر هم می‌زد.


سر جایم نشستم، مرغ نگاهم تا دوردست پرواز کرد و فقط به دوست عزیزم فکر کردم. به دورانی که با هم همکلاس بودیم و خیلی سرحال بود. اصلاً سرفه نمی‌کرد، چرا الآن این طوری شده بود؟ با این وضع از درس عقب می‌افتاد. کاش مثل قبل با هم صمیمی بودیم، شاید می‌توانستم تو درس و مشق کمکش کنم! راستی مهسا هنوز هم شعر می‌گفت؟ یادم رفت در مورد جلسات هفتگی شعر ازش بپرسم.



جمعه هفتم خرداد ساعت یازده و بیست و شش دقیقه‌ی پیش از ظهر.
امروز ششم تیر نود و پنج.


یادم نیست سرفه‌های مهسا چند سال ادامه داشت، اما آلرژی بالاخره دست از سر مهسا برداشت. در تمام سالهایی که مهسا سرفه می‌کرد یکبار او را ناراحت و غمگین ندیدم، همیشه لب‌خندان و خوشرو بود. چند سال قبل مهسا را اتفاقی در خیابان دیدم، به خانه‌شان رفتم و کلی با هم صحبت کردیم، هنوز فعال بود و پر‌انرژی، از فعالیت‌هایش در فرهنگسرای اشراق برایم گفت و پرسید راستی فلان برنامه‌ی شبکه‌ی تهران را می‌بینی؟ اسمم را در تیتراژ پایانی برنامه دیده‌ای؟ گفتم: که طرفدار پر و پا قرص آن برنامه هستم و دفعه‌ی بعد تیتراژ را با دقت بیشتری خواهم خواند.

حالا که سالها از آن روزها گذشته، از خودم می‌پرسم راستی چرا دفتر شعر مهسا را نخواندم، خجالت کشیدم، او خجالت می‌کشید، یا زیادی سر به هوا و بی‌توجه بودم؟ نمی‌دانم.













هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر