WHO AM I?
روز دوازدهم: عشق من سامسون
من سامسونم، یک شیرینیپز حرفهای و عاشق رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» که پر شده با نام شیرینیهای فرانسوی مثل مادلین. من با مادر و خواهر بزرگم در خانهی کوچکی در بوسان زندگی میکنم. پدرم چند سال قبل عمرش را به شما داد، بابای خوبی بود، اما حسرت پسر داشت، وقتی فهمید که دوباره دختردار شده است، بهکلی نومید شد. حالا فهمیدید چرا اسمم سامسونه؟ به همین خاطر از نامم بیزارم، حتی یک بار رفتم تا عوضش کنم، اما جینهون، رئیسم، منصرفم کرد. میگوید سامسون اسم قشنگیه. جینهون بیست و هفت ساله است و دومین پسر یک خانوادهی ثروتمند ، او با مادر و برادرزادهی بامزهاش در خانهای اعیانی در حومهی بوسان زندگی میکند. ما خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم در لابی یک هتل پنج ستاره.
تازه از پاریس برگشته بودم و دنبال کار میگشتم و شاید دنبال شوهر. راستیتش مادرم که یک زن سنتیه، فکر میکرد از وقت ازدواجم خیلی گذشته، میترسید مجرد بمانم، برای همین به هرکی می رسید عکسم را نشان میداد، و برایم قرار ازدواج میگذاشت. من از این قرارها متنفرم، هنوز رو صندلی ننشسته داماد آینده از شغل و سطح درآمد و میزان تحصیلاتت میپرسد، منم که آن موقع بیکار بودم. هرچه به مادرم میگفتم دختر سیسالهی الآن بیستسالهی زمان شماست به خرجش نمیرفت که نمیرفت، باز کار خودش را میکرد و با پسرهای بینمک و خشک برایم قرار ملاقات میگذاشت. برای رهایی از این وضعیت با دوست پسر سابقم در لابی هتل قرار گذاشتم، بلکه با هم به تفاهم برسیم.
من عاشق قنادی بودم، برای همین رفتم فرانسه تا یک کیکپز ماهر شوم و شدم. چند سالی که فرانسه بودم با او زندگی میکردم، تا این که آن پسرهی لوس، از خودراضی بنای ناسازگاری گذاشت، من هم ترکش کردم و به کره برگشتم. گفتوگوی آن روز ما حاصلی نداشت، آن قدر عصبانی شدم که کیک خوشمزهای را که برایش آورده بودم، تو سرش کوبیدم و به سمت دستشویی دویدم تا حسابی گریه کنم.
جینهون هم آن روز قرار داشت، اما نه قرار ازدواج. از وقتی عشقش هیجین بیخبر به آمریکا رفته بود و او را قال گذاشته بود. جینهون قید همهی دخترها را زده بود، و سفت و سخت به کارش چسبیده بود، آن روز او دنبال یک قناد فوقحرفهای برای رستوران باکلاسش میگشت، که من سر راهش سبز شدم. وقتی تو دستشویی اشک میریختم، مردی از پشت در گفت: هی، خانم، بیا بیرون!
عصبانی شدم، فکر کردم یک آدم منحرف به دستشویی زنانه آمده است، آمدم بیرون تا کتکش بزنم، که متوجه شدم اشتباه از من بوده، آخر آنجا دستشویی مردانه بود. از خجالت سرخ شدم و فوری از دستشویی بیرون پریدم، اما آن مرد هم دنبالم دوید، بالاخره به من رسید و گفت: هی خانم، این کیک کار شماست؟ کارتش را داد و از من خواست باهاش تماس بگیرم، ظاهراً از طعم کیکی که تو سر نامزدم کوبیده بودم خوشش آمده بود، این جوری شد که من هم کار پیدا کردم و هم عشقم را.
من سامسونم، یک شیرینیپز حرفهای و عاشق رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» که پر شده با نام شیرینیهای فرانسوی مثل مادلین. من با مادر و خواهر بزرگم در خانهی کوچکی در بوسان زندگی میکنم. پدرم چند سال قبل عمرش را به شما داد، بابای خوبی بود، اما حسرت پسر داشت، وقتی فهمید که دوباره دختردار شده است، بهکلی نومید شد. حالا فهمیدید چرا اسمم سامسونه؟ به همین خاطر از نامم بیزارم، حتی یک بار رفتم تا عوضش کنم، اما جینهون، رئیسم، منصرفم کرد. میگوید سامسون اسم قشنگیه. جینهون بیست و هفت ساله است و دومین پسر یک خانوادهی ثروتمند ، او با مادر و برادرزادهی بامزهاش در خانهای اعیانی در حومهی بوسان زندگی میکند. ما خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم در لابی یک هتل پنج ستاره.
تازه از پاریس برگشته بودم و دنبال کار میگشتم و شاید دنبال شوهر. راستیتش مادرم که یک زن سنتیه، فکر میکرد از وقت ازدواجم خیلی گذشته، میترسید مجرد بمانم، برای همین به هرکی می رسید عکسم را نشان میداد، و برایم قرار ازدواج میگذاشت. من از این قرارها متنفرم، هنوز رو صندلی ننشسته داماد آینده از شغل و سطح درآمد و میزان تحصیلاتت میپرسد، منم که آن موقع بیکار بودم. هرچه به مادرم میگفتم دختر سیسالهی الآن بیستسالهی زمان شماست به خرجش نمیرفت که نمیرفت، باز کار خودش را میکرد و با پسرهای بینمک و خشک برایم قرار ملاقات میگذاشت. برای رهایی از این وضعیت با دوست پسر سابقم در لابی هتل قرار گذاشتم، بلکه با هم به تفاهم برسیم.
من عاشق قنادی بودم، برای همین رفتم فرانسه تا یک کیکپز ماهر شوم و شدم. چند سالی که فرانسه بودم با او زندگی میکردم، تا این که آن پسرهی لوس، از خودراضی بنای ناسازگاری گذاشت، من هم ترکش کردم و به کره برگشتم. گفتوگوی آن روز ما حاصلی نداشت، آن قدر عصبانی شدم که کیک خوشمزهای را که برایش آورده بودم، تو سرش کوبیدم و به سمت دستشویی دویدم تا حسابی گریه کنم.
جینهون هم آن روز قرار داشت، اما نه قرار ازدواج. از وقتی عشقش هیجین بیخبر به آمریکا رفته بود و او را قال گذاشته بود. جینهون قید همهی دخترها را زده بود، و سفت و سخت به کارش چسبیده بود، آن روز او دنبال یک قناد فوقحرفهای برای رستوران باکلاسش میگشت، که من سر راهش سبز شدم. وقتی تو دستشویی اشک میریختم، مردی از پشت در گفت: هی، خانم، بیا بیرون!
عصبانی شدم، فکر کردم یک آدم منحرف به دستشویی زنانه آمده است، آمدم بیرون تا کتکش بزنم، که متوجه شدم اشتباه از من بوده، آخر آنجا دستشویی مردانه بود. از خجالت سرخ شدم و فوری از دستشویی بیرون پریدم، اما آن مرد هم دنبالم دوید، بالاخره به من رسید و گفت: هی خانم، این کیک کار شماست؟ کارتش را داد و از من خواست باهاش تماس بگیرم، ظاهراً از طعم کیکی که تو سر نامزدم کوبیده بودم خوشش آمده بود، این جوری شد که من هم کار پیدا کردم و هم عشقم را.
چهارشنبه پانزده اردیبهشت نود و پنج ساعت
تایپ شده چهاردهم خرداد نود و پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر