I REMEMBER...
روز نهم: هدیهای برای خانم معلم
به یاد میآورم که یازده اردیبهشت سال شصت و هشت بود، و مثل سالهای قبل مانده بودم سر چندراهی انتخاب هدیهی روز معلم. بسی شگفتانگیز بود که بابام برای خریدن کادو پیشقدم شد. من که هنوز از این پیشنهاد باورنکردنی گیج و منگ بودم، از خانه بیرون دویدم و کنار خودروی بابا ایستادم. چند دقیقه بعد بابا آمد، ما سوار شدیم و ماشین به مقصدی نامعلوم راه افتاد.
تقریباً یک ساعتی در راه بودیم، از چندین و چند خیابان ناآشنا به چشم من گذشتیم تا به کوچهای نه چندان باریک رسیدیم. کوچه غلغله بود، صف طویلی از مردان و زنان تا ته کوچه امتداد داشت، نمیدانستم سر صف کجاست، اما شک داشتم به مغازهی کادویی برسد. وقتی بابا دنبال جای پارک مناسب میگشت، از ذهنم گذشت: نکند این صف اجناس کوپنیه؟ نکند سر کارم، شاید بابا گولم زده است و... این افکار پریشان اوقاتم را حسابی تلخ و اخمهایم را درهم کرد، اما کوپنی در دست صفیها ندیدم.
بعد از پارک خودرو، پیاده شدیم و به صف پیوستیم. حالا میتوانستم سر صف را ببینم: یک فروشگاه مجسمهفروشی. آن قدر ذوق کردم که نگو، مطمئن بودم که خانم معلم تندیس، دوست دارد. وقتی نوبت ما شد، بابا سه قطعه مجسمهی گچی خرید و به سمت ماشین راه افتادیم، مجسمهها بسیار کوچک، ناز و ظریف بودند. گلدان رز را به بابا نشان دادم و گفتم: این یکی لب پَر است. بابا گفت: مهم نیست. من هم که دیگر خاطرم از بابت هدیه آسوده شده بود، نق نزدم.
بعد از پارک خودرو، پیاده شدیم و به صف پیوستیم. حالا میتوانستم سر صف را ببینم: یک فروشگاه مجسمهفروشی. آن قدر ذوق کردم که نگو، مطمئن بودم که خانم معلم تندیس، دوست دارد. وقتی نوبت ما شد، بابا سه قطعه مجسمهی گچی خرید و به سمت ماشین راه افتادیم، مجسمهها بسیار کوچک، ناز و ظریف بودند. گلدان رز را به بابا نشان دادم و گفتم: این یکی لب پَر است. بابا گفت: مهم نیست. من هم که دیگر خاطرم از بابت هدیه آسوده شده بود، نق نزدم.
فردا کادوی شکستنی را برداشتم و به سمت مدرسه راه افتادم. مورچهای قدم برمیداشتم و از جاهای خلوتتر میرفتم؛ ظهر بود و در کوچه و خیابان جز بچه مدرسهایها پرنده پر نمیزد، اما همین مدرسهایها با آن مدل راه رفتن و دویدن دیوانهوار به این سو و آن سو، دردسر بزرگی بودند، با هزار قول هو الله، سرانجام کادو صحیح و سالم به مدرسه رسید، هرچند فکرم هنوز نگران بود.
حتی وقتی کادو را رو میز خانم معلم گذاشتم نتوانستم از فکر شکستن ناگهانیش دست بشویم. تمام مدتی که خانم آموزگار کادوهای همکلاسان را میگشود و با خنده تشکر میکرد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، صحنهی افتادن کادو روی زمین، پودر شدن مجسمهها و قاهقاه خندیدن بچهها لحظهای از جلوی دیدگانم دور نمیشد.
آخیش! وقتی خانم معلم کادو را برداشت، نفس راحتی کشیدم و گفتم: آخیش، راحت شدم. خانم معلم با لبخند مجسمههای کوچک را بالا برد و به بچهها نشان داد و گفت: چقدر خوشگلند، نه؟
حتی وقتی کادو را رو میز خانم معلم گذاشتم نتوانستم از فکر شکستن ناگهانیش دست بشویم. تمام مدتی که خانم آموزگار کادوهای همکلاسان را میگشود و با خنده تشکر میکرد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، صحنهی افتادن کادو روی زمین، پودر شدن مجسمهها و قاهقاه خندیدن بچهها لحظهای از جلوی دیدگانم دور نمیشد.
آخیش! وقتی خانم معلم کادو را برداشت، نفس راحتی کشیدم و گفتم: آخیش، راحت شدم. خانم معلم با لبخند مجسمههای کوچک را بالا برد و به بچهها نشان داد و گفت: چقدر خوشگلند، نه؟
البته، این از لطف ایشان بود که شکستگی آن گلدان رز را اصلاً به رویم نیاورد.
نوشته شده در تاریخ یکشنبه ،دوازده اردیبهشت نود و پنج، ساعت هفت و چهل و هفت دقیقهی صبح
تایپ و کمی ویرایش: امروز یازدهم خرداد نود و پنج. یادم میاد دیروز خانوادهی خالهام مهمان ما بودند:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر