سومین روز
یک مسافرت کاری به کینشاسا
اینجا خیلی گرم است، همان طوری که یک شهر آفریقایی باید باشد، برای یک سفر کاری اینجا آمدهام؛ دو روز پیش پشت میز کارم نشسته بودم و ضمن مرتب کردن اوراق و کاغذ پارههای رو میز به چهچه مرغ عشق گوش سپرده بودم که رئیس زنگ زد و گفت باید بروم کینشاسا. رئیسم این فرمیه، اهل حاشیه و مقدمه چینی نیست، یکراست می رود سر اصل مطلب. چشمانم گرد شده بود، کینشاسا دیگر کجاست؟ داشتم تو ذهنم اطلس را ورق میزدم که گفت: «زئیر، طرفهای قلب آفریقا، شاید هم نه، به هر حال آفریقاست دیگر... خوب، یکی از رفقای سرمایهگذارم علاقهمند به سرمایهگذاری تو اینجا شده، می خواهیم بری اونجا و یک گزارش عالی و جامع و کامل درباره ی طبیعت و مردم و حیاتوحش و اقتصاد و ورزش و امکانات بالقوهی منطقه برای جذب توریست و توسعه ی صنعت گردشگری تهیه کنی، هزینه ی سفرت هم با ماست مثل همیشه. خوب، خوش بگذره، فعلاً خداحافظ، کار داشتی تماس نگیر.» و گوشی را قطع کرد. فوری چمدانم را که همیشه بسته و آمادهاس برداشتم و در هواپیمایی به مقصد کینشاسا نشستم. نفهمیدم کی رسیدم چون تمام مسیر را خواب بودم، در فرودگاه مقصد ویلیام آمد به استقبالم، یک مرد قد بلند و بور انگلیسی که سالهاست در آفریقا زندگی می کند، چون همسرش از مردم آفریقاست. او لطف کرد و مرا به هتل رساند و گفت: «من راهنمای شما هستم، شهر را مثل کف دستم بلدم، هر سئوالی داشتی از خودم بپرس. خوب، دیگه باید برم، فردا صبح آفتاب نزده بر میگردم.» و رفت، حالا من کنار پنجرهی اتاقم در یک هتل نه چندان شیک ایستادهام و فکر میکنم به این که فردا چه اتفاقی میافتد.
نوشته شده در تاریخ شش اردیبهشت نود و پنج، لحظه ی شروع نه و بیست و پنج دقیقه ی صبح.
تایپ شده در تاریخ امروز؛ یعنی، پنجم خرداد نود و پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر