۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

شش

FIRST

روز ششم: اولین باری که کتک خوردم یا اولین باری که مبصر شدم؟!


اولین‌ها به یاد‌ماندنی هستند؛ خواه اولین بوسه باشد یا اولین قرار، خواه اولین نمایندگی باشد یا اولین کتک، برای من این دوتای آخر مصادف بودند با هم. 

وقتی صحبت اولین کتک پیش می‌آید، همه‌ی چشمها ناخودآگاه می‌چرخد سمت والدین. درباره‌ی من نه، برای‌ آن که رسم کتک‌زدن بچه‌ها سنت خانوادگی ما نبود ، نیست و نخواهد بود. بنابراین نخستین کتکم را در خانه نخوردم، بلکه آن را در مدرسه نوش‌جان کردم. لابد، چون روزگار بنا داشت عاقلم کند؛ از آن جایی که شنیده بود چوب معلم گله و هر کی نخوره خله. البته به گمانم شگردش در من کارگر نیفتاده است.
 
برای یادآوری این خاطره باید فیلم زندگیم را خیلی به عقب برگردانم تا برسم به هشت، نه سالگی؛ یعنی، زمانی که شاگرد پایه‌ی سومِ دبستانِ شاهد بودم و نور‌‌چشمی آموزگار دوست‌داشتنی‌مان خانم ملک‌خانی

شاگردان کلاس ما خانم معلم را بسیار دوست داشتند، شاید به خاطر وضع قوانین طلایی و سه‌گانه‌ای که ایشان را از سایر معلمان متمایز می‌کرد. بر طبق اولین قانون جایزه‌ی بزرگ قسمت دانش‌آموزی می‌شد که در درس املا، ده تا بیست پشت‌سر هم بگیرد. روخوانی‌ کلاسی هر یک از دروس کتاب فارسی نیز، قانون شماره‌ی دو بود. آخرین قانون که شور و هیجان زایدالوصفی در کلاس به وجود آورد قانون نماینده‌ی چرخشی بود. 

این طرح به مذاق ما که تا آن سال تنها طعم تلخ و شیرین نماینده‌ی ثابت را مزمزه کرده بودیم، بسیار موسوس به نظر می‌‌رسید. بر طبق این قانون تمامی دانش‌آموزان کلاس نوبتی از حق نمایندگی به مدت یک هفته تحصیلی بهره‌مند می‌شدند. این قانون به خصوص از سوی دانش‌آموزان ریزه میزه کلاس که به سبب جثه‌ی کوچکشان هرگز فرصت مبصری را پیدا نمی‌کردند، با استقبال گسترده‌ای روبه‌رو شد. خودم هم گرچه نخودی و کوچولو نبودم، اما به دلیل تُن صدای پایین، هرگز انتخاب ایده‌آلی برای نمایندگی نبودم، فکر می‌کردم این قانون تجربه‌ی جدید و متفاوتی برایم خواهد بود.

بدین ترتیب هفته‌شماری آغاز شد؛ شاگردان کلاس ما روزها، هفته‌ها و ماه‌ها را به امید هفته‌ی موعود، هفته‌ای که رخت نمایندگی کلاس را بر تن کنند سپری می‌کردند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، حتی موشک‌باران تهران و تعطیلی موقت مدارس پایتخت خللی در برنامه‌ی کلاسی ما ایجاد نکرد، جز چند گل امیدی که پژمرد و شانس‌ بعضی یاران که از دست رفت.

بله، روزها از پی هم گذشتند تا قرعه به نام من و دوستم «معصومه جعفری» افتاد. دل تو دلم نبود، انگار تو دلم رخت می‌شستند، ای کاش ای کاش می‌کردم که زمان به عقب برمی‌گشت، تا برای حاضر کردن امتحان مدتی وقت بخرم، یا بهتر از آن مدرسه یک هفته مدرسه تعطیل می‌شد و نوبت من هم می‌سوخت و بر باد می‌رفت. اما دیگر خیلی دیر شده بود، کار از کار گذشته بود. البته آوردن گچ و دفتر حضور-غیاب، پاک کردن تخته، مرتب کردن صف و ساکت کردن همکلاسی‌ها در نبود خانم معلم وظیفه‌ی زیاد سختی برای یک دوره‌ی کوتاه یک هفته‌ای به نظر نمی‌رسید، بی‌شک از پسش برمی‌آمدم، اما چون بار اولم بود، دلواپس و نگران بودم.

 چند روز بی‌هیچ مشکل سپری شد، من دیگر داشتم با نمایندگی اخت می‌شدم که آن اتفاق ناگوار افتاد.

شهادت یکی از ائمه بود، بعد زنگ تفریح در حیاط صف بستیم و دل سپردیم به سخنان شنیدنی معاون تربیتی دبستان پیرامون آن معصوم بزرگوار. 

بچه‌های کلاس ما در دو صف موازی ایستاده بودند، من نفر آخر صف اول، پشت سر قد بلندهای کلاس ایستاده بودم، ضمن این که از سخنرانی فیض می‌بردم، به مانند یک مبصر خوب همکلاسانم را می‌پاییدم، مبادا درگوشی صحبت کنند، یا از صف خارج شوند.
 نفس‌ها در سینه حبس  شده بود و چشمها دوخته به لبان سخنران. پرنده‌ی سکوت لب دیوار مدرسه کز کرده بود و با نوحه‌ی میکروفن مویه می‌کرد. مقنعه‌های سورمه‌ای دخترکان مدرسه‌ای در پرتو آفتاب تابان، سیرتر به نظر می‌رسید، «قیمتی» هم که کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود بنا گذاشت به پرچانگی. هرچه چشم و ابرو آمدم، بی‌فایده بود، زیپ دهانش را نکشید هیچ، چانه‌اش تازه گرم شده بود. کم‌کم چند دختر از صف کناری نیز به بحث پیوستند و هیزمی شدند برای تنور داغ. من بدبخت، بال بال می‌زدم و قیمتی ککش هم نمی‌گزید. سرانجام سر چرخاندم تا ببینم ناظم کجاست.

ناظم با چهره‌ای درهم و با خط کشی بلند، بین صفوف منظم آرام و شمرده گام برمی‌داشت، پچ‌پچ‌ها را که شنید با شتاب عازم صف ما شد، گویی دلش برای گوشمالی تنگ شده بود، من به التماس افتادم، ناله کردم: قیمتی، قیمتی، بسه، خانم ناظم دارد میاد، دروغ نمی‌گویم به خدا!

قیمتی توجهی نکرد و دست از صحبت برنداشت، تق‌تق کفش‌های ناظم لرزه بر اندام مدرسه انداخته بود، اما قیمتی تنور را خاموش نمی‌کرد، برای قیمتی قد‌بلند  با سه سال سابقه‌ی ایستادن در آخر صف، ناظم فقط مترسک سر جالیز بود، اما برای دانش‌آموز پایبند به مقررات خشک مدرسه، ناظم هیولایی بود که قدم به قدم نزدیکتر می‌شد، برای آخرین دفعه زمزمه کردم: قیمتی، تو را خدا ساکت باش، خانم ناظم--- هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سوزش خط‌ کش را روی دستم احساس کردم، تمام وجودم بیکباره سوخت، حالا من یکسر شعله‌ور بودم و قیمتی خاکستر، حالا من سخنران بودم و خانم تربیتی خاموش، همه‌ی سرها به سمت من چرخیده بود، همه‌ی نگاه‌ها مرا ملامت‌ می‌کرد، بیش از سیصد جفت چشم خار شدند و فرو رفتند در قلب کوچکم، درد شدیدی را در سینه‌ام احساس می‌کردم، آرزو داشتم درِ پناهگاه زیر پایم باز می‌شد و یکباره مرا می‌بلعید، مگر از این شرمساری خلاص شوم. دلم‌ می‌خواست بیگناهی‌ام را فریاد بزنم، اما زبانم بند آمده بود، ناباورانه چشمان اشک‌آلودم را به چشمان یخی و بی‌روح ناظم دوختم و تنها گفتم:«من مبصر کلاسم، من، من بچه‌ها رو ساکت می‌کردم» بچه‌های دیگر هم به حمایت از من برخاستند و به ناظم توضیح دادند که قیمتی حرف‌ می‌زد و من سعی‌ داشتم ساکتش کنم. ناظم بی‌توجه به حرفهای دیگران گفت: یک ساعته که داری صحبت می‌کنی، صدایت را می‌شنیدم و... بعد با لبخند از کنارمان دور شد، انگار که از کارش خیلی خشنود و راضی به نظر می‌رسید. 

مراسم تمام شد و صف‌ها روان شد سمت کلاسها. هنوز گریه‌ی من جاری بود حتی شدیدتر از قبل می‌گریستم؛ احساس‌ می‌کردم با داغ این رسوایی تا آخرعمر نشاندار شد‌ه‌ام، دیگر نمی‌توانستم سر بلند کنم، آرزو می‌کردم دنیا به‌ آخر می‌رسید یا حداقل زودتر می‌مردم، کاش در راه بازگشت به خانه‌ یکی از موشک‌های صدام که هر شب می‌بارید، رو سرم می‌افتاد و در جا می‌مردم.

آموزگار که به کلاس آمد و چشمان اشکبار مرا دید، فیوز پراند. دستم را گرفت و به سمت دفتر راه افتاد. در راه مدام دلداریم می‌داد، می‌گفت: بسه، گریه نکن، خانم ناظم یه اشتباهی کرده، وقتی بفهمه خودش پشیمان می‌شه و ازت معذرت میخواد، تو هم ببخشش و این موضوع را فراموش کن باشه؟ حرفهای مادرانه‌ی خانم معلم آبی بر آتش دلم ریخت، اشک‌هایم را پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم. ناظم در دفتر نبود، معاون مدرسه گفت که از مدرسه بیرون رفته است. خانم معلم با ناراحتی گفت: یکی از شاگردانم را بیگناه کتک زده است. معاون گفت: حتماً بهش می‌گویم. 

ما به کلاس برگشتیم، خانم معلم همان طور دست مرا محکم در دستش گرفته بود و دلداری می‌داد، حتی وقتی به کلاس رسیدیم باز هم نگاه مهربانش را از من برنداشت، رفتار مهربانش حس شرم، گناه و خجالتم را تا حد زیادی تخفیف داد، تصمیم گرفتم ماجرا را فراموش کنم و درباره‌اش اصلاً حرف نزنم.

پدر و مادرم از این موضوع خبردار نشدند، همکلاسی‌ها هم هرگز درباره‌اش صحبت نکردند، اما انگار در و دیوار مدرسه خجالتم را حس می‌کرد، شاید به همین خاطر اوایل سال تحصیلی بعد دبستان ما به مکان دیگری منتقل شد.

 خوب، این هم داستان اولین باری که مبصر شدم یا اولین باری که کتک خوردم. فکر کنید چه حس بدی داشتم وقتی سال چهارم که شاگرد اول شدم دوباره به عنوان جایزه نمایندگی کلاس را بهم هدیه دادند.

 تا چند سال از دست قیمتی خیلی ناراحت بودم، فکر می‌کردم او مقصر بود، بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آن چوب نه حق من بود و نه حق قیمتی. در واقع اشتباه از ناظم مدرسه بود، او حق نداشت هیچ دانش‌آموزی را تنبیه کند، چه با مورد حرف زده باشد چه بی مورد.

 
 تعریف کردن داستان کتک خوردن حتی از خود کتک خوردن هم سخت‌تر است.




تقلب
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه نهم اردیبهشت سال نود و پنج در ساعت ده و سی دقیقه‌ی صبح. برای نوشتن این داستان تقلب کردم یعنی قواعد خودم را گذاشتم کنار، روزی که این خاطره را نوشتم نه اردیبهشت بود، اما به جای یک صفحه شش صفحه نوشتم و آنقدر از یادآوری این خاطره پریشان شدم، که متن را به دفتر وارد نکردم، چند بار تصمیم گرفتم آن را کوتاه و پاکنویس کنم، اما دلم راضی نشد. متوجه شدم چقدر این موضوع که فکر می‌کردم فراموشش کردم و به کسی نگفته بودم رو دلم سنگینی کرده است و برایم زجرآور بوده است، سعی کردم خودم را از این حس بد رها کنم. چون حالا که دوباره این متن را نوشتم شنبه است و من شنبه‌ها را برای رها‌سازی احساسات بد کنار گذاشتم.
تایپ شده در امروز، شنبه هشتم خرداد نود و پنج.






امروز صبح که دوباره به این موضوع فکر کردم، دیدم تنها راه رهایی از این حس بد خندیدن به آن است، بعد تو ذهنم یک کارتون درباره‌ی ناظم‌مان ساختم، تیپ وقیافه‌ی متفاوتی برایش در نظر گرفتم؛ یک خانم خیلی خیلی خیلی باریک خیلی بلند، که یک خط‌ کش خیلی دراز دستش است، بین صفهای بچه‌ها راه می‌رود و بعضی‌ها را که بامزه‌تر هستند کتک می‌زند، سرعت کتک زدنش را خیلی بالا بردم یعنی حتی پایین آوردن خط‌کش را نمی‌بینی همین طور سریع کتک می‌زند و رد می‌شود بعد که کل مدرسه را زد برمی‌گردد دوباره می‌زند و این فیلم مدام تکرار می‌شود وقتی این مدلی بهش فکر می‌کنم می‌توانم به کتک خوردن هم بخندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر